سه هفته ایی است که ترم تابستانه ام شروع شده و بخاطر اینکه دانشگاه خودمان درسی ارایه نمی دهد ناچاراً باید بروم شهرستان ،پیش مادر بزرگم. گرچه در هفته فقط سه روز بیشتر پیش مادر بزرگ نیستم ولی همین سه روز تبدیل شده به تجربه ایی نوین برایم از زندگی با یک پیرزن یا بهتر است بگویم یک مادر بزرگ. اینکه مادر بزرگم سال هاست که گوش هایش سنگین است و تقریبا چیزی نمی شنود واینکه هر موقع کمی دیر می کنم و یا جایی می روم بی دلیل تا حد مرگ نگران می شود و تلفنی نمی شنود که زنگی بزنم، اینکه از کله ی سحر بیدار می شود توی مخم تلق و تلوق می کند و ظرف و قابلمه ها را به هم می کوبد و نمی داند چه اعصابی از من خورد می کند، اینکه بخاطر گوش هایش از هر چیزی یک برداشت دیگر می کند و هزار فکر و خیال داردو.... همه و همه از تجربه های این چند مدت کوتاه است که با او زندگی کرده ام .
این که به همه میگوید "جون نداری روزه برا چی میگیری"، اینکه هول است و از ساعت دو ظهر می خواهد به قول خودش غذا را روی چراغ بگذارد؛ اینکه اصلا ،اصلا به معنای صفر مطلق اهل سیاست نیست ولی با این وجود اخبار را که می بیند می پرسد "سوریه چه شه؟" و من تنها مجبورم اینطور برایش خلاصه کنم که "مردم شاه رو نمی خوان"؛ واینکه باز هم یک چیز دیگر برداشت می کند و هرچه میکنم تا بفهمانمش بیفایده است. و اینکه همین جوری یک هو بعد ازظهر ها می نشینند و می گوید اگر حرفی زده به دل نگیرم ،منظوری ندارد و نیم ساعتی در این باب حرف می زند که "پیر که شدیم کم حوصله میشیم ،دلمون جون نداره ،اگه چیزی می گم منطوری ندارم.." و از این دست.
و اینکه تجربه زندگی با یک فرتوت خوبی و بدی های خود را دارد؛ خوب که آدم با یک زندگی دیگر ،با یک روش دیگر آشنام ی وشد و بد از اینکه آدم به یاد می آورد شاید خودش به این پیری گرفتار شود و کمیتش حتی در مستراح رفتن هم لنگ باشد...
اما کاری نمی شود کرد ، فعلا ؛ناچاراً باید زیست!