همیشه همه چیز همان طور نیست که گمان میکنیم. لذت بخش آن هنگامی است که به استقبال چیزی میروی و آن چیز را عظیم تر و زیبا تر و باشکوه تر از آن چه هست می یابی و بر در خواب بودن خودت تاسف می خوری. تاسفی آمیخته به تحسین و خوشحالی.
احساس بالا نه به این غلظت و سوز و گداز ولی نسبتا چیزی بود که برای من در رابطه با فیلم جاذبه رخ داد. وقتی فهمیدم که چنین فیلمی ساخته اند که در باره ی فضا است و یک فضا نورد گم میشود و اینها پیش خودم گفتم : اوه بازم یه فیلم علمی تخیلی دیگه ی هالیودی و بازم یه فیلم سرار از جنگ و دعوا وهیجان و آدرنالین و چه و چه چه. حتی وقتی به یکی دوتا از دوستانم گفتم که این فیلم را دیده اید سریع گفتن اوه اون فیلمه علمی تخیلیه رو میگی.... هووو کی حال تخیلی ببینه.
ولی وقتی گذری نقد ها ی فیلم را خواندم و در سایت های سینمای امتیاز هایی را بینندگان فیلم به آن داده بودند دیدم شستم خبر دار شد که گویا با اثری سروکار داریم که حرفی برای گفتن دارد.
فیلم نمی توان گفت علمی تخیلی نبود؛ بود. اما یک اثر علمی تخیلی سرشار از احساس بود. فقط بزن بزن و خراب کردن ماشین و ساختمان ها و جلوه های ویژه و هیجان نبود. هیجان آمیخته با احساس ناب انسان بودن بود. حس معلق بودن وسرگردانی در جهانی که به آن پرتاب شده ایم و اگر در آن لحظه ایی درنگ کنیم محکوم به فنا خواهیم بود. حس دلبستن و اجبار به دل کندن.
وبنظرم یکی از قشنگ ترین دیالوگ های فیلم آنجاست که جورج کلونی به بولکات میگوید : رها کن؛ تو حالا حالا ها باید رها کردن رو یاد بگیری.....
همه اینها بود تا باز هم ثابت کند اگر هر ژانری و هر سبکی به درست ترین شکل پرداخت شود میتواند به قشنگ ترین اثر تبدیل شود.