Quantcast
Channel: چاپار خانه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

فقط صد تومن

$
0
0

روایت قرض
فقط صد تومن.
اسمش را به یاد ندارم. حتی قیافه اش هم دست در خاطرم نیست. ولی یادم هست کلاس اول راهنمایی بودم. سال80 .  یک روز آمد و یک بهانه ایی آورد که آن هم یادم نیست؛ ولی خلاصه اش این بود که پول هایش را نیاورده و برای برگشتن به خانه پول میخواهد. از من صد تومان پول خواست. صد تومن پول چندادن  زیادی نبود. آن موقع ها کرایه ی تاکسی از خانه یمان تا فلکه ساعت اهواز، مدرسه ام، 75 تومن بود. مسیری که الان صبح ها 700 تومان؛اگر راننده تاکسی پول خرد نداشته باشد800 تومان و ظهرها هم هزار تومان می باشد.
پول را به او دادم و به حساب رفاقت نصفه و نیمه و همکلاسی گری که بین مان بود حتی به او گوش زد نکردم که "ببین این قرضه هان!". معلوم بود که بر میگرداند. صد تومن که ارزش این حرف ها را نداشت. اما آنچه مشخص بود این بود که پول را به او قرض دادم. از آن قرارهایی که بدون بیان شدن هر دو طرف از وجودش آگاه هستند.
پول را به او دادم و او هم رفت. فردا.پس فردا.و پس فرداها آمد. اما خبری از صد تومانی نبود. آن دوست نصفه و نیمه هم اصلا به روی خودش نمی آورد که گویا عهدی بر گردن دارد! بعد از گمانم چند هفته خجالت را کنار گذاشتم و به رویش آوردم که اون صد تومنی پس چی شد؟ که گفت الان پول همراهش نیست و بعدا می آورد. این بهانه دوباره و چند باره هم تکرار شد.
چند ماهی  گذشت تا اینکه یکی از همکلاسی ها که بنحوی از ماجرا با خبر شده بود در زنگ تفریح گفت که : بابا این یارو کارش اینه از هر کی بتونه صد تومن؛ دویست تومن؛ قرض میگیره. بعدا هم پس نمی ده! همیشه تو جیب هاش کلی پول هست.  با دوستم سمتش رفتیم. حدس میزدم که موضوع یادش رفته باشد بنابراین خواستم تحریکش کنم ببینم واقعا پول دارد یا نه؟  به او گفتم چرا تو هیچ وقت تو مدرسه پول باهات نیست؟گفت چرا! وجیب هایش را جلویمان خالی کرد و یک مشت صد، دویست و پانصد تومانی و یک تک برگ هزار تومانی که آن زمان برای خودش یال و کوپالی داشت و درشت ترین اسکناس رایج کشور بود و ته جیب هر بچه محصلی نبود از جیبش بیرون کشید وبادی به غب غب انداخت و گفت: پس اینا چین؟ آمدم یک صد تومانی از دستش بقاپم که دستش را پس کشید و سریع پول ها را دریکی از جیب های پفکیِ شلوار شیش جیبش گذاشت. به او گفتم تو که پول داری چرا قرض منو پس نمیدی؟ در حالی داشت میرفت گفت: خوب دیگه. نمی دانستم با او دعوا کنم؟ برای صد تومان؟ ارزشش را داشت؟ حماقت و بی عرضه گی بود؟ یا مصلحت اندیشی؟ هنوز هم نمی دانم.
صد تومان بی ارزش تر از آن بود که بخواهم برایش دعوا کنم. ولی کاری که آن همکلاسی با من کرد خیلی بیشتر از صد تومن بود. هنوز هم وقتی به دوستی پولی قرض میدهم آن همکلاسی جلوی چشم هایم می آید. آن موقع ها با نهایت وجود از او متنفر بودم و آرزو میکردم بالاخره روزی حقم را سر پل صراط از او میگیرم. الان دیگر چنین احساس و آرزویی ندارم. فقط امید وارم آن تخم مرغ دزد؛ که الان دیگر بزرگ شده ؛برای خودش شتر دزدی نشده باشد.
نهم. آبان.92

پ.ن: این روایت را  آبان ماه برای مجله ی داستان همشهری [با توجه به موضوعی که برای شماره ی دی ماه تعیین کرده بودند] نوشته و ارسال کردم که نهایتا گویا مورد قبول تحریریه مجله قرار نگرفت و چاپ هم نشد. گفتم حالا که این همه وقت صرف کردم لااقل اینجا منتشرش کنم. گرچه اینجا بودن این متن با توی هارد لپتاب بودنش چندان تفاوتی هم نمی کند. ولی خوب چه میشود کرد؟
 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

Trending Articles