اولین باری که با مرگ روبرو شدم و در خاطرم هست 4سال و نیمم بود. تیر ماه73. زمانی که پدر بزرگم مُرد و من عین خیالم نبود؛ جسدش را در تابوت در اتاق پذیرایی دیدم و میخواستم بروم و ملحفه رو از رویش بکشم اما ترسیدم؛ نه از مرده بلکه از زن هایی که داشتند در اتاق شیون میکردند، از اینکه سرم داد بزنند و دعوایم کنند پس با خیال راحت رفتم خانه ی عمویم و کارتون فوتبالیستا را دیدم تا بقیه بروند و مرده را بگور بسپارند.
اما حالا بشتر از مرگ میترسم. نه از خود مردن. چون گمان نکنم مردن به خودی خود ترسی داشته باشد. یا حداقل چون چیزی درباره ی بعدش نمی دانم دلیل چندانی هم برا ترسیدن نمی بینم. اما آنچه مرگ را ترسناک میکند ترس از خود دست دادن است. از دست دادن کسانی که دوستشان داری و خواه و ناخواه زندگی و روزمرگی و خاطراتت با آنها پیوند خورده. آنچه بیشتر مرا به این فکر فرو برد تجربه ی این یک و ماه نیم اخیرم هست که مرگ را به عمده مشغولیت فکریم در این مدت تبدیل کرد و گویا حالا حالا هم ول کن ماجرا نیست.
یک ماه و خورده ایی پیش مادر بزرگم فوت کرد و امروز (5شنبه 12ام دی)در جشن تولدم مراسم چهلمش بود. مادر بزرگی که فوق العاده دوستش داشتم. البته تقریبا همه مادر بزرگ هایشان را دوست دارند ولی قطعا وقتی با کسی سالها زندگی کرده باشی و یک عالمه خاطره با او داشته باشی قطعا از دست دادنش سخت تر میشود. مادر بزرگی که همیشه سر بسرش میگذاشتم. تقریبا تا 7 سالگی شبها در بغلش میخوابیدم و تا 5 ساگی در یک خانه زندگی میکردیم. اما دیگر چند سالی بود که داشت درد میکشید. بسختی راه میرفت و این اواخر حتی دیگر تا دستشویی هم نمی توانست برود. دیگر دوست داشتم برود؛ برود تا راحت شود. در یکی دو سال آخر مدام ازش فیلم میگرفتم و ازش میخواستم قصه تعریف کند؛خاطره بگویید،حرف بزند تا آنها را ضبط کنم. چون می دانستم دیگر کم کم دارد می رود. ولی واقعا فکرش را نمی کردم وقتی رفت اینقدر برایش ناراحت شوم.
پدرم که فهمیده بود حال مادرش خراب است قبل از اینکه به شهرستان بروند پیراهن مشکی اش را خرید به عیادت و پیشواز مرگ مادرش رفت و درست 20 دقیه بعد از اینکه میرسند، او می رود و من با تلفن خبرش را میشنوم.
همیشه پیش خودم میگفتم این آدم های پیر 80-90 ساله دیگر چه دارند که کسی برایشان گریه سر میدهند؟عمرخودشان را که کرده اند. اما آنچه اشک آدم را در می آورد نه جوان مرگ شدن شان که خاطراتشان است. آدم هایی که دیگر قرار نیست ببینی. و فراقی که بدجور دل می سوزاند.
اینها گذشت و تا همین دوشنبه [سه روز پیش. روز نه دی] این بار خبر مرگ پدر یکی دوستانم که سن کمی هم داشت بگوشم رسید. و باز دوباره مراسم و ترحیم و قبرستان و گور و سنگ لحد و فاتحه وچه وچه وچه. مرگی که باز مرا به فکر فرو برد. و همه ی آن چیز هایی که در این چهل روز تقریبا داشتند فراموش می شدند دوباره به یاد آمدند.
خودم فکر نمی کردم برای فوت پدر یکی از دوستانم که شاید مجموعا چند باری بیشتر ندیده بودمش اینقدر ناراحت بشوم و تا چند روز بعد از آن اینقدر پکر باشم. اندوهی که سودی هم ندارد.
نمی دانم در ذات از دست دادن چه چیزی هست که اینقدر درد ناکش میکند. اگر به تو بگویند آن کس به سرزمینی دیگر خواهد رفت و تو هیچ گاه نمی بینینش ایقدر درد ناک نیست که او را از دست بدهی.
هر چه هست متاسفانه زندگی بی غم نمی شود. و هر چقدر غم کاری و ماندگار است، شادی آنی است و ناپایدار و فسوسی که باید بر این دنیا خورد./
پ.ن: عکس از دست های مادر بزرگ ،حدودا یک هفته پیش از فوت.