Quantcast
Channel: چاپار خانه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

(بدون عنوان)

$
0
0

سر ظهر است و توی اتاق داریم ناهار می‌خوریم. عظیم وارد اتاق می شود و می رود یک گوشه می‌نشیند. احسان و علی دارند  به پیاز روی سفره  شوخی می کنند و متلک می پرانند که انگار باز امروز با دوست‌دخترت قرار داری. تیکه می اندازند،میخندند،قهقه میزنند و بینش چند لقمه غذا هم میخورند.

عظیم رفته یک گوشه نشسته و سرش را کرده توی گوشیش. صدایش می‌کنیم که بیا غذای اضافه داریم. مثل همیشه یک اِه!میگوید و بلند میشود می‌آید سر سفره، همان طور گرفته می‌آید و می‌نشیند. نه حرفی می‌زند و نه به شوخی های بی نمک و مبتذل ما می‌خند. سه چهار قاشقی بیشتر نمی خورد و بلند می‌شود و بقیه قورمه سبزی را ور می‌دارد و می‌برد می‌اندازد توی سطل آشغال. تعجب می‌کنم. هیچ وقت اینقدر کم غذا نمی‌خورد.

دوباره سرش را توی گوشیش می‌کند؛ می‌رود بیرون و یکی دوباره زنگی میزند این ور و آن‌ور. علی بیشتر با عظیم رفیق است. سوال میکند چته از سر ظهر؟ چیزیت شده؟ جواب میدهد نه چیزی نشده. از آن نه هاى آرامى که خوب معلوم است که نه نیست. شاید با زنش دعوایش شده. شاید قسط هایش تلنبار شده. به حساب مشکل خانوادگی و فضولی نکردن میگذاریم و دیگر پی‌اش را نمی‌گیریم.

عصر میرویم و تا دو روز بعد که صبح شنبه دوباره بر می‌گردیم خبری از هم نداریم. عظیم نیامده سر کار. بچه‌ها چک می کنند می بینیم عکس پروفایل تلگرامش را عکس پیرمردی را گذاشته که روبانى سیاه گوشه اش نقش بسته. پیرمردی که ته چهره ای شبیه خودش دارد. علی میگوید ای بابا نکنه بابای عظیمم مرده؟ میگف آلزایمر مالزایمر داره، وضعش خراب بود.

تماس می گیرد و از آن ور خط جواب می دهد که بله چهارشنبه پدرم مرده. هنوز شمالم و تا اواخر هفته هم بر نمی‌گردم. بعدا میفهمیم قبل از خوردن همان قورمه‌سبزی کذایى بوده که خبر پدرش را بهش داده‌اند.

نه می‌شود زنگ زد و نه می شود زنگ نزد. در تلگرام برایش پیام تسلیت می فرستیم. یک پیام تسلیت هم مینویسیم و بالای در اتاق می زنیم. کنار پیام تسلیتی که شنبه‌ی پیش برای پدر سعید زده بودیم.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>