سر شب بود. طبق معمول گوشیم دستم بود و داشتم در انبوه شبکه هاى اجتماعى غلت میزدم. اینستاگرام، تلگرام، تویتر یا نمیدانم کجا و کدام اپ را داشتم بالا پایین میکردم که گوشى لحظه اى ایستاد و پیامى رویش آمد. نوشته بود: سالگرد فوت دایه.
بلافاصله یادم آمد که خودم در کالندر گوشى روز و ساعت فوت مادربزرگ را ثبت کرده بودم. همان حدود ساعت یازده و بیست دقیقه را که زنگ زدم و گفتند مرده.حتى نگفتند. خودم فهمیدم. چند لحظه خیره به صفحه ی گوشى ماندم. تلخیِ پیامى که رویش بود، فراموشى ذهن، گذر سریع زمان، زخم هایى که خواه ناخواه فراموش میشوند همه از ذهنم گذشتند و شاید خیلى چیزهایى دیگر.
فردا شبش پدرم را گفتم راستی میدونى دیشب سالگرد مادرت بود؟ گفت نه، هنوز نشده که؟ گفتم چرا خودم تو کالندر گوشیم ثبتش کردم. گفت اه؟ وبعدش ساکت ماند. مادرم از آشپزخانه آمد و کنارش نشست و بعد از یکی دو دقیقه یک هُو گفت: ولی مادرت از اونا نبود که بود و نبودشون فرق نکنه، قشنگ نبودنش حس میشه، و بعد او هم ساکت ماند.
این را که گفت پیش خودم گفتم چه خوب است که آدم بود و نبودش فرق کند، حداقل حالا که قرار است نابود شود مهرش در قلبى به یادگار بماند. چه خوب است و چه سخت است این؛ مثل همه ى چیزهاى خوب.
↧