اولین بار است که بهار را میبینم. تنها معنای کلیشهای که فصل بهار برای من دارد همان چیزهایی است که در شعرهای وصف طبیعت بارها و بارها خوانده بودم اما فقط آنها را خوانده بودم.
همیشه فصل بهار برای من اول معنای عید و کلیشههای نوروز را میداد و بعد از آن هم سیزده بدر که تمام میشد برایم مساوی با شروع فصل گرما بود، آغاز روشن کردن کولر؛ شروع فصل تعریق و باز با زیرپیراهنیِ خیس از عرق به خانه برگشتن و با پیراهن آستین کوتاه بیرون رفتن و تا هشت شب صبر کردن تا از شر آفتاب خلاص شدن و بعد از آن شاید بشود از خانه بیرون زدن و.... . شاید اگر در تقویمها سه ماه اول سال سبز رنگ نبود، هر سهی آنها را جزو تابستان بحساب می آوردم. گرچه هنوز هم که هنوز است وقتی مثلا زمان امتحانات را محاسبه میکردم و میگفتم خرداد ماه، پیش خودم میگفتم اوه امتحانا وسط تابستون! بعد دوباره یک لحظه میماندم! دوباره محاسبه میکردم و یادم میآمد که نه خرداد که جزو بهار است! سعی میکردم جزو بهار حسابش کنم ولی خوب واقعیت این بود که برای ما تابستان بود.
در اهواز نهایتا دو فصل داریم؛ اما درختها، پارکها و طبیعت در هر دو فصل یک شکل هستندو فقط در یک فصل بسر میبرند. در زمستان طبیعت همان شکلی است که در تابستان است فقط در تابستان هوا گرم است ولی زمستان سرد. همین. بدون هیچ تفاوتی در ظاهر.
از مهر ماه که اهواز را ترک کردهام تقریبا دیگر رنگ گرما را ندیده ام! و الان وسط اردیبهشت ماه است و میبایست دو ماه، دو ماه و نیمی باشد که همهی لباس گرم ها را جمع کرده باشیم. اما الان نزدیک خرداد ماهیم و من هنوز بیرون که میروم پلیور یا یک لباس کمی ضخیمی میپوشم!
حالا برای اولین بار است که دارم گذر فصل ها را میبینم. همان طور که در کتاب ها خوانده بودم.قبلا فقط خوانده بودمشان اما الان دارم حسشان میکنم. حالا طبیعت اینجا را که میبینم برایم اعجاز آور است. دقیقا همان طور که نویسنده ها میگویند در پاییز درخت ها لخت میشوند، در زمستان خشک میشوند؛ چمن پارک ها زرد میشود و به یک باره بهار که میرسد درختهایی که تا یکی دو هفته پیش خشک بودند پر از برگ میشوند! سبزِ سبز میشوند. فضای سبز پارکها از رنگ زرد یک باره سبز و پر از گلهای رنگارنگ میشود! خیلی عجیب است. نیست؟حالا نمنمک دارم درک میکنم که چرا این همه میگویند بهار زیباست، پاییز دلرباست، زمستان قشنگ است. این فصلها همیشه برای من یک شکل بودهاند و فقط سردی و گرمییشان فرق میکرد. حالا دارم کمکم درکشان میکنم و زیباییشان را میفهمم.
حالا میتوان گفت من دقیقا نقطه ی مقابل آن شعر( یا نامه، یا نمی دانم شاید هم نصیحت)نیما یوشیج به پسرش هستم. همه چیز برای من تکراری نیست. من در بیست و پنجمین سال زندگییم، اولین بهار زندگانیم را تجربه کردم. و شاید از این به بعد همه چیز تکراریست.