آخرین بار که به عنوان مسافرت به تهران آمدم یکسال پیش در چنین روزهایی، اواسط اسفند ماه بود. آن موقع حتی کمتر از یک درصد ممکن میدانستم شیش ماه بعدش ساکن آنجا خواهم بود. اسفند ماه پارسال که سهل است حتی تا خرداد ماه امسال هم شانسی برای این نقل مکان قائل نبودم. دقیقا خاطرم است که خرداد یا تیر ماه بود ماه بود که داشتم به این فکر میکردم حالا که جور نمیشود خودم تنها به آنجا بروم و زندگی و کار به سبک مجردانه را پیش بگیرم.(در اینجا باید به خودم تلنگری بزنم که اهوع اوهوع چه جلافتا!! )
اولین تلاشم برای تهران آمدن مربوط به زمان کنکور است که خیلی خودم را خسته کردم تا با رتبه ی بالا و دانشگاه خوبی در پایتخت قبول شوم که خوب (گرچه فکر میکنم کم هم تلاش نکردم) نهایتا پروژه ام به شکست مطلق انجامید.
همیشه هنگام سفر به تهران دلم قیری ویری میرفت. هنگام ورود ذوق زده بودم و هنگام خروج دلم یک جور هایی غنج میرفت. برای خودم هم عجیب است ولی شاید حتی حسی شبیه زمانی که عزیزی از دست میرفت! دل آدم یک جور خاصی میشود و باورش نمیشود که آن طرف رفته، دقیقا همان حس. حس خوب گشتن در خیابان ها و بزرگ راه های شلوغ پلوغ و پر از ماشین و آدم (دقیقا همان چیزی که ساکنین اینجا از دستش عاصی هستند)، رفتن به جاها و خیابان های ندیده، تئاتر و موزه ها، مترو و در هم بر هم بودن مخصوص به خودش و .... و حس کشف یک جای ندیده و نشناخته که همیشه ی تاریخ برای آدم دلچسب و لذت بخش بوده و لحظه ی دل کندن از همه ی این ناشناخته ها و برگشتن به جایی همه ی زیر و بمش را می شناسی و از آنجا بودن خوشحال نیستی خیلی دل گیر بود.
و حالا شش ماه از مهاجرت دوبارهیمان میگذرد؛ دیگر یادم رفته چقدر از دست اهواز خسته بودم. اصلا از دستش خسته شده بودم؟ حالا دوستانم که پنج شنبه شبها میروند پیتزا میخورند و بعدش میروند روی پل پیادهروی، بر روی کارون قدم میزنند وعکسهایشان را برایم میفرستند. دلم میخواهد پیششان میبودم. حالا دیگر دلم برای اهواز دلم تنگ میشود. دوست دارم هر از چندگاهی دوباره بروم و چرخی بزنم.
البته با چنین حسی بیگانه نیستم. سال77 هم که از دزفول به اهواز مهاجرت کردیم یادم میآید دقیقا سناریو همین بود. باز خوشحال بودم که داریم به شهری بزرگتر میرویم. اما چند ماهی که از ماندنمان در شهری که حتی یک فامیل هم نداشتیم نگذشت که این بار برای شهر خودمان و آن همه فامیل و هم بازی که داشتیم، دل تنگ شدیم. دو سه سال اول هرهفته یا دو هفته ای یکبار به دزفول و دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگ و اقوام میرفتییم(فاصله ی دزفول تا اهواز کمتر از 2ساعت است). گاهی که پدرم حال و حوصله ی رانندگی نداشت پا پیاش میشدیم که بابا سه هفته است نرفتیم! سه هفته!! دیگه این هفته باید بریم.
کمکم که گذشت این دو-سه هفته ای یک بار تبدیل شد به ماهی یک بار و دو ماهی یک بار. و این فاصله هی بیشتر و بیشتر بیشتر شد. عادت کردیم و دل کندیم. این اواخر که دیگر سالی دوبار و نهایتا اگر عزا و عروسیای پیش میآمد نهایتا سه بار میشد که میرفتیم.
حالا گمانم حکایت اهواز هم همین طور است. گرچه آدم در جایی که زندیگ میکند همیشه بخشی از وجودش، روحش، نوستالوژیاش را آنجا جا میگذارد. هنوز هر وقت دزفول میرویم اگر شده یک بار میروم و از درب اولین خانهای که از خودمان داشتیم (که الان آرایشگاه زنانه شده) میگذرم و با حسرت نگاهش میکنم که آخ که دیگر نمیتوانم بروم داخل ؛ از آنجا مسیر مدرسهام را میروم و به دبستانم میرسم که دیگر حالا کوبیده اند و مدرسهی قشنگی بجایش ساخته اند.
حالا دیگر تهران گردی به یک سفره یک روزه ی پنجاه دقیقه ای تبدیل شده و اگر قبلا اینکه خانه و زندگیمان را به اینجا بیاوریم برایم غیر ممکن و حتی رویا گونه بود(بخاطر شرایط کاری خانواده و سخت بودن منتقل شدن به شهرهای مرکزی) حالا این رویا به حقیقت پیوسته و مثل هر رویایی دیگری که وقتی رنگ واقعیت گرفت از زیباییش کاسته میشود؛ واقعی میشود، معمولی و عادی میشود. حالا دیگر ولیعصر و پارک دانشجو و بلوار کشاورز وتئاتر و ... که میروم دیگر دلم قیری ویری نمیرود، معلولیم، از پیاده روی لذت میبرم و بیشتر به این فکر میکنم دیرم نشود و از آخرین مترو ها جا نمانم و دیر به خانه نرسم.
خیلی وقتها حتی میگویم چه خوب که اهل تهران نیستم. معمولا هم سن و سالانم در پایتخت چون دیگر هیچ جائی در کشور بهتر از آنجایی که هستند نمی یابند و غالبا شهر خود را (در مقیاس جهانی) زشت و عقب افتاده و دِ مده میدانند غالبا تصمیم به اقامت خارجه میگیرند.
نمیدانم شاید اشتباه و کم توقعانه دارم فکر میکنم ولی یکجورهایی خوشحالم که همین چارتا تئاتر و سینما و ... و این امکاناتی ( که خیلی ها میگویند زیر استاندارد جهانی است) که در این شهر میبینم برایم یه جور تغییر محسوب میشوند تا اینگونه مثل خیلیها کرم اقامت به جانم نیوفتد. چون ماندن را بیشتر از رفتن دوست دارم.
اما نمی دانم! آیا تراژدی اهواز نیز دوباره برایم رخ خواهد داد؟ آیا بعد از یک دهه در زندگی در اینجا با تکرارش دلم را خواهد زد؟ آیا کرم اقامت بجان من نیز می افتد؟ همین تجربهی قلیلِ 24-5 سالی که دارم به من ثابت کرده خیلی وقتها چیز هایی را که غیر ممکن میدانستهام، ممکن شده اند، به آنها باور پیدا کردهام و از بدیهیاتِ زندگیم شدهاند؛ به همین علت نمی گویم غیر ممکن ولی گمان میکنم، و امیدوارم که چنین شود که هیچ گاه وارد مرحله ی بعدی زعم خودمان پیشرفت رو به جلو نشوم و این آخرین مهاجرتم باشد.
پ.ن: البته شهر محل اقامت ما کرج است ولی به هر روی بخاطر نزدیکی این دو شهر و نیت ما از مهاجرت (یکپاچه شدن متن واستفاده نکردن از دو کلمه) فقط از همان تهران استفاده کردم.