ساعت ٧صب است و تختم دارد میلرزد. حس میکنم آلارم گوشی هست که دارد هم آلارم میزند و هم ویبره. اما در همان خواب و بیداری حس میکنم گویا ویبره دارد کمی زیادی قوی می زند!!! یک هو از تخت می پرم پایین؛ زمین زیر پاییم دارد می لرزد، دیگر یقین پیدا میکنم زمین لرزه است. سریع می پرم و می روم در چهار چوب در می ایستم و دست هایم را صلیب میکنم. پدر مادرم سرِ پا در هال ایستاده اند، عینکم روی چشمانم نیست، تار می بینمشان، ولی حس میکنم بهت زده دارند من را نگاه میکنند. یک لحظه با خودم میگویم گوشی و تبلت را [که دقیقا بغل تختم هستند] بردارم و بزنم از خانه بیرون! چرا گوشی و تبلت؟ خودم هم نمی دانم. یعنی چیز با ارزش تری ندارم؟ زمین دارد آرام می لرزد، هر لحظه انتظارش را دارم شروع کند تندتر و تندتر بلرزد و خانه و همه زندگیمان روی سرمان خراب شود. در چهار چوب در ایستاده ام و در همان حال فکر میکنم ای تُف به این بخت، بعد از این همه سال، در این آخرین روزهایی که در این شهر هستیم تاب نیاورد و دارد روی سرمان خراب میشود! روی سر خودمان و همه کارتون ها و وسایل جمع شده یمان، عجب شانسی؟ بعد از ده ثانیه؟ پانزده ثانیه؟ نمیدانم چقدر بود،گمانم خیلی کم بود اما از آن لحظه های کابوس وارِ کوتاهِ طویل بود؛ بالاخره پایان می یابد. من در چهار چوب در هستم، خواهرم در اتاقش در تختش خواب است ولی گویا بیدار شده، مادر و پدر همون جور تار و بهت زده وسط هال ایستاده اند. یکهو پدرم میگوید: خوب چیزی نبود، نترسین. زن کیفت رو بگیر دستت بیا بریم دیرمون شده.
پ.ن: یک پس لرزه دیگر حول و حوش ساعت ٩ (ویکی دیگر هم ساعت٢٣ ) آمد که باز همه چیز بخیر گذشت. اما هنوز استرس این هست که آیا تا آخر امروز همه چیز بخیر خواهد گذشت؟
پ.ن: این مطلب همان ظهر روزی که صبحش زلزله را حس کردم نوشته شد ولی چون پرشین بلاگ معیوب بود تقریبا یک روز دیرتر در بلاگ گذاشته شد.