ما شهرستانی ها روستایی ها را بخاطر داهاتی و پشت کوهی بودن شان مسخره میکنیم. تهرانیها ما شهرستانیها را بخاطر لهجه ی مسخره و اُمل و تازه بدوران رسیده بودن و بیفرهنگ بودنمان مسخره می کنند. مقیمان خارج از کشور،تهرانی ها را مسخره میکنند بخاطر اینکه اینقدر از تمدن وفرهنگ و زندگی روز دنیا بدور هستد و در چنین شهر عقب افتاده ی بیفرهنگی زندگی میکنند. ساکنان کشورهای خارجی،اقامت گرفته گان را مسخره میکنند چون از یک مُشت کشور وحشی و بی تمدن آمده اند؛ با هزار دُز و دغل بازی پاس گرفته اند و جا وکار و امکانات آنها را تنگ کرده اند ؛ پخته و آماده دارند از محصول تمدن آنها استفاده میکنند و بجز یک متر زبان دراز و یک خروار ادعا چیز دیگری ندارند.
در همان خارج هم؛گرچه درست است که نبوده ام ولی شنیده ها گویا خبر از این میدهد که آنجا هم وضع به همین منوال است. انگلیسیها، ایرلندی ها و اسکاتلندی های زبان نفهم، با آن لهجه ی چرت شان را مسخره میکنند. آمریکاییها مکزیکی ها و چینی ها و آمریکای لاتینی ها را مسخره میکنند ؛ آلمان ها ترک ها را و .... . همه اینها برای چیست؟ برای اینکه بگوییم ما از یک سری آدم های دیگر بهتر هستیم؟ و این حس خود برتربینی را ارضا کنیم؟
نمی دانم در تحقیر چه حسی است که گویا آدمها ذاتا در عین تنفر بی حدی که از آن دارند به دنبالش هستند. اگر میخواهید کسی هیچ گاه فراموشتان نکند او را تحقیر کنید؛ قطعا تا ابد در خاطرش خواهید ماند. اینکه آدمها را میبینی که با آب و تاب تعریف میکنند حال فلانی را گرفتم، پوزش را زدم، یه کاری کردم که به گُه خوری افتاد، اومد التماسم کرد، به غلط کُنم افتاده و... می بینی آدم ها در هر زمینه ای که با طرف مقالباشان رقابتی دارند دوست دارند تا حد ذلت او را پایین بیاورند و تنها خود کمال مطلق باشند. کمال زیبایی، کمال تحصیلات، کمال دارائی و کمال هرچه. دوست دارند مدام از تیزی و رندی خودشان بگویند، که چقدر کامل هستن؛ که چقدر هیچ کس حریفشان نیست. چقدر آخر همه چیز هستند. که فلان چیز را به فلان کس گفتم و او نمی دانست چه جواب بدهد؟ مانده بود چه بگوید؟ از اینکه طرف مقابلشان را له و خورد کرده اند لذت می برند و این جای تعجب ندارد؟ و آدم کمی که با خودش فکر میکند آیا این احساس لذت بخش، علارغم لذت بخش بودنش برای آدم ها آیا واقعا زیباست؟
گمان نمی کنم کسی پیدا بشود که این حس را نداشته باشد یا بگوید این حس را تجربه نکرده. گمانم هر انسانی ناخود آگاه ذهنش به این سمت میرود که دوست دارد طرف مقابلش، حریفش، رقیبش را خار و خفیف کند. حداقل یک لحظه هم که شده بگوید طرفم عجب احمقی است! هیچی حالیش نیست! عجب ببو ایی است,هان؟ عجب زبان نفهمی است؟ گاهی با خود میگویم گویا این حس یک اخلاق اکتسابی نیست؛ یک حسِ غریزی. گویی ذاتا دوست داریم دیگران را له کنیم، فرق هم نمی کند در چه زمینه ایی. در ورزش، سیاست، هنر، مذهب،درس، زندگی روزمره؛ هرچه. گویا این کار را میکنیم تا به این شکل کمال و جمال خود را به رخ همه بکشیم.
در همین فوتبالی یا والیبالی که این روزها تبشان هم داغ شده اگر دست خودمان بود دوست داشتیم حریفمان را 5و6و...10 گل میزدیم تا هر چه بیشتر لهاش آن کنیم بیشتر لذت ببریم. از اینکه در اخبار ورزشی بگویند ایران آرژانتین یا برزیل را 3-0 به زانو در آورد ، آنها حرفی برای گفتن نداشتند لذت خواهیم برد و دیدن تصاویر مغموم و سرخورده و گریان آن ورزشکاران قطعا برایمان لذت بخش خواهد بود. کما آنکه برای آنها نیز خواهند بود. جمله های لذت بخشی که خودمان هم میدانیم برای بسیاری دیگر در آن سردنیا عذاب آور است و اگر روزی این بار تیم ما باخت ته دلمان ما دوست نداریم گزارشگر کشور مقابل آن جمله ها را درباره ی ما بگوید.
نمی دانم این حس ملکه ی برفی بودن؛ این حسی که ما آدم ها دوست داریم درهمه چیز، در سراسر همه ی سرزمینها زیبا تر و با کمال تر از همه باشیم از کجا ناشی میشود اما شاید اگر این حس را نداشتیم ما آدم ها نیز مثل حیوانات هیچ توجیهای برای بهتر شدن و پیشرفت و حرکت به جلو نداشتیم؛ یعنی همین احساس کذایی است که هزاران سال است دارد ما را به سمت جلو و پیشرفت و متمدنتر شدن پیش می برد؟ نمی دانم. اما می دانم حتی اگر چنین چیزی درست باشد این احساس جزو همان دسته چیزهای زشتی است که منجر به چیزی خوب میشود.
و اگر چنین باشد این حس می رود جزو همان دسته از چیزهایی که در عین حالی که بسیار به آن مدیون هستیم؛ با تمام وجود هم از آن متنفریم.
پ.ن : این پست روربروی در شب نشینی های فوتبالی این روزه نوشته شده. خودم که خواندم که خواندمش باورم نمیشد برای یک متنی به این کمی دو شب و حدود 3-4 ساعت وقت صرف شده!باری.