Quantcast
Channel: چاپار خانه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

پس از حج

$
0
0

 

حدودا دو هفته است که از سفر حج برگشته ام (سوم فروردین) ولی هرچه میکنم چیزی دندان گیری بذهنم نمی رسد که درباره ی این سفر بنویسم.

ابتدایش که مثل هر سفر دیگری و ورود به یک سرزمین ناشناخته یک حس عجیبی آدم را فرا مییرد؛ حسی ناشی از ورود به سرزمینی که برای اولین باراست آنها را میبینی. قبلا هم در مسافرت هایی که داشتم در شهرهای مختلف این حس را تجربه کرده بودم.

اولین چیز غیر منتظره ای که به آن برخوردم دقیقا هنگام خروج از در هواپیما بود که میهماندار  را دیدم  پتو پیچ ایستاده بود و به مسافران خوش آمدید می گفت. به او گفتم اونقدرهام سرد نیست که گفت خوب سردم هست چه کنم؟ گمانم پاکستانی بود در همان چند ثانیه این سرمایی بودن را به حساب همان ملیتش گذاشتم ولی به محض اینکه پایم را از در هواپیما بیرون گذاشتم سرمای هوا ماتم کرد. ما که عمری در کتب دینی از گرمای  طاقت فرسای صحرای عربستان خوانده بودیم اصلا انتظار چنین هوای سردی را نداشتیم؛فقط لباس آستین کوتاه با خودم برده بودم و در نتیجه پس فردایش (24اسفند)چنان سرمایی خوردم که تازه همین پری روز(15 فردوردین) به لطف آمپول و کلی قرص دارو خوب شدم.

روز اول سفرمان در مدینه بخاطرنسبتا بد بودن هتل که تقریبا با دعوا و بگو مگوهای همه ی همسفران با مسئول کاروان و مسئولین حج و زیارت ایرانی گذشت که چرا هتل مان اینجور است و آنجور است و خیلی تمییز نیست و ما دلمان نمی گیرد از حمام و دستشویی هایش استفاده کنیم؛ ما در این لیوان ها آب نمی خوریم و فلان و فلان فلان. واقعا از شانس هتل مان هتل درجه یکی نبود. چون نزدیک مسجد النبی بود در طرح توسعه اش قرار گرفته بود و ناچارا بایستی خرابش کنند؛ میگفتند ما آخرین مسافرانش هستیم و 7 فروردین بیاید اینجا هتل تخریب شده را خواهید دید و احتمالا به همین دلیل مسولین هتل دیگر خیلی رسیدگی نمی کردند. ولی واقعا بنظر من همسفران هم داشتند کمی پیاز داغش را زیاد میکردند و وسواس زیادی بخرج میدادند و تقلای بی خود میکردند و وقت سفر را هدر می دادند. هتل عالی نبود؛ ولی واقعا بنظرم کاملا قابل تحمل بود؛ چرک وکثیف و چندش آور نبود؛ فقط باکلاس و درجه یک نبود. باری گویا همه فراموش کرد بودند :

"در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور"

این همسفران ما خار مغیلان که چه عرض کنم؛ چون رنگِ ملحفه هایِ تمییز باب میلشان نبود و میگفتند ببین سفید یه دست نیست زمین و زمان را به هم  رساندند. ولی واقعا من مشکلی نداشتم. از توالت و حمام و لیوان ها و همه چی که حتی بعضی ها می گفتند ما چندشمان میشود راحت استفاده میکردم؛ اما ترجیح میدادم که مکه هتل مان بهتری در انتظارمان باشد. که بود. 

مجموعا در چهار پنج روزی که مدینه بودیم خیلی ناامید شدم. فضای مسجد النبی خوب بود. نمی توانم بگویم خیلی عرفانی و به معراج می برد آدم را واز این دست لفظ قلم ها و اینها ولی جای زیبایی بود بخصوص بخاطر معماری زیبا  و نظافت و تمییزی زیادی که آنجا بود. اما بیش از هر چه آدم ها و مسلمانانی که آنجا بودند آدم را ناامید می کردند. چه خود عرب ها و چه مسافران؛ بخصوص افغان ها و پاکستانی ها وفیلیپینی ها و یکی دو کشور دیگر. در آنجا دیگر هر آدمی می دیدی که لباس مرتب و تمیزی بر تن دارد به احتمال بسیار زیاد یا ایرانی بود یا نهایتا ترک.

منهای وضع ظاهری وضع فرهنگی و فکری اسف بار تر بود. اینکه میدیدی در این سرزمین بعد از گذشت 1500 سال هنوز پیشرفت زیادی حاصل نشده و عمده ی پیشرفت ها ظاهری بوده واقعا تاسف آور بود.جامعه ایی که هنوز دارد در گذشته زندگی میکند باعث شد هی در ذهنم بگویم شاید این جمعیت تا 200 سال دیگر روی تغییر را ببینند.

اما کمی که ماندیم وضع کمی عوض شد. در یک مرکز خرید در وسط شهر؛ خیلی دور تر از مسجدالنبی روی دیگر آنها را هم دیدم. دخترانی که باز هم همه برقع پوشیده بودند با ناخن های لاک زده در بوتیک های مارک های غربی با یک دست دنبال لباس میگشتند و دست دیگر با گوشی های آیفون و بلک بری شان چت میکردند(غلو نمی کنم دقت که کردم بسیاری از دختران جوان روبنده پوش در حال مسیج دادن و چت کردن بودند)بوتیک هایی که فروشنده های روبنده پوشش شورت و سوتین زنانه تن مانکن ها کرده بودند و برعکس ایران خودمان بدون هیچ پرده ای در معرض دید مشتری ها  گذاشته بودند. همه اینها داشتند میگفتند که گویا از زیر همین برقع ها هم دارد تغییر وارد میشود.

در همین فکرها بودم و داشتم اولین مک دونالد عمرم را در سرزمین وحی میخوردم که باز یکی از همان دختران برقع پوش که میز کنارمان نشسته بود آمد و کلی چیز به عربی گفت؛هرچه انگلیسی گفتم مثل بقیه اهالی آنجا هیچ نفهمید تا رفت و چند دقیقه بعد خواهرش را آورد؛او بالاخره کمی  میتوانست حرف بزند گفت : چند دقیقه پیش عکس گرفته ایی خواهرم در عکس هایت نیوفتاده باشد؟ منظورش عکسی بود که از میز شام گرفته بودم. عکس های دوربین را نشنانش دادم؛ دید خواهرش نیوفتاده خیلی تشکر کرد و رفت. فقط در عجب بودم که فکر میکرده من با عکس یک زن برقع پوش از 10 متری که فقط چشم هایش معلوم است چه کار میتوانم بکنم؟ این بار هم در همین فکرها بودم که فردا پس فردایش خواهرم گفت: راستی بابا اون دختره روبنده داره جلو مک دونالد بنده خدا حق داشت؛ یکی دو تا از پسراشونو دیدیم یواشکی با دوربین موبایلشون از ما عکس میگرفتند.

اما مکه بهتر بود. خیلی حس بهتری داشت. نمی دانم شاید چون هتل اش بسیار بهتر و خلوت تر بود و سرعت اینترنت اش که به 1 مگابایت بر ثانیه میرسید و هیچ فیلترینگی هم نداشت و تویت میکردم و با عجب آنلاین ویدئو میدیدم و در این فضای مجازی پرواز میکردم این حس بهم دست داد. ولی کلا احساس میکنم حس خیلی بهتری داشتم.

میگفتند هر کس بار اول خانه کعبه را ببیند سه آرزوی برآورده شده دارد. مثل کسی که میخواهد از غول چراغ جادو آروزهایش را بخواهد چند روزی داشتم به این فکر میکردم چه آرزوهایی بکنم که بیشتر ارزشش را داشته باشد.سه آرزویم راهم کردم اما الان حتی یادم نیست آنها چه بودند! فقط گمان میکنم در چه باره ایی بودند. برای خودم هم عجیب است. اما لحظه ی اولی که خانه ی کعبه را دیدم؛ انگار یک هو آب یخ می ریزند روی آدم، یک هو چیزی را  که سالها از دور دیده ایی از نزدیک میبینی. لحظه ی عجیبی است. از معدود لحظه هایی بود که به شدت احساس معنویت آدم را فرا میگیرد. حتی قبرستان بقیع  که در ایران اینقدر مذهبی ها از غم واندوه و سرازیر شدن اشک در آنجا میگویند؛ برایم یک جای عادی که نه نمی توانم بگویم ولی فقط یک جای جالب بود نه بیشتر. اما کعبه نه. یکی دوبار  هم در ساعات خلوت کعبه تا پارچه ی کعبه خودم را رساندم؛ دست زدم؛ اکثرا آنجا مرد و زن؛ با آن سن و سال زار زار گریه می کردند؛ اما من مثل همیشه اشکم در نمی آمد. فقط کمی آنجا ماندم،پارچه ی کعبه را که خیلی دوست داشتم ببینم چه شکلی و چه جنسی است در دست گرفتم و آرام برگشتم.

اعمال سنگین عمره ی مفرده و طواف و... اینها را که انجام دادیم دوباره همه چیز مثل قبل شد. دوباره به همان روزمرگی روزهای مدینه رسیدیم. صبح نماز. ظهر می رفتیم خانه کعبه نماز.زیارت.ناهار.. دوباره عصرنماز. دوباره مغرب نماز. خرید.شام و.... همین چیز ها. در آنجا هیچ کاری جز نماز و عبادت نداری و راستش درک نمیکنم کسانی را که میگویند آنجا از انجناس بنجل شان نخرید. این همه  پشت سرهم عبادت، آدم را خسته میکند و شاید تنها تفریحی که برای زائری که آنجا رفته می ماند خریدن اجناس بنجل چینی است. البته برای من که همان هم رخ نداد و بیشتر می رفتم و شعبه های انواع اقسام برندهای غذایی را که روزگاری اسم هایشان را در کتاب های زبانم خوانده بودنم را می یافتم و امتحان میکردم؛ کی.اف.سی، مک دونالد، برگرکینگ ، استارباکس. ولی هیچ کدامشان طعم واقعا  جدیدی نداشتند.خیلی خوب بودند؛ ولی طعم همه یشان را در همین ایران خودمان تجربه کرده بودم فقط یک مقدار کمی تفاوت داشتند که آن هم لابد به فرمول های سِکرت شان بر میگردد وگرنه بنظرم خیلی متفات تر نبودند. شاید بارزترین تفاوتشان با ساندویچ های ایران خودمان این بود که کوچکتر، معروفتر، باکلاس تر و گران تر بودند.

به همین صورت روزها گذشتند وسفر ما به پایان رسید. روز سوم فروردین رسیدیم ایران . وقتی به همین تهران خودمان رسیدیم بازهم یک هو همان کرختی ورود به یک سرزمین تازه برایم رخ داد. چه همه آدم ها منظم و مرتب بودند. دیگر از آن روبنده ها و زنهای یک دست سیاه و ریش های دراز و مجعد خبری نبود. چه همه جا چمن و درخت و سرسبزی و تمیزی  بود. چه آدم ها خوش بر رو تر شد بودند.چقدر شهر تمیزبود. انگار واقعا آمده بودیم خارج

پ.ن: کتاب حج آقای شریعتی را هم این همه راه با خودم بردم و آوردم 20-30 صفحه اش را بیشتر نخواندم.

پ.ن: بخاطر طولانی شدن پست شرمنده ام. شد دیگر.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

Trending Articles