وقتی بدون اینکه بدانی به دنیام ی آیی، بدون اینکه بدانی ، بدون اینکه بفهمی؛ بدون اینکه بخواهی و بدون اینکه از تو بپرسند بزرگ میشوی؛زبانی که اصن نمی دانی کدامشان را یشتر دوست داری یاد میگیری؛ راه رفتن و غذا خوردن را یاد میگیری،مجبوری مدرسه بروی، سواد یاد بگیری؛ کم کم مجبور میشوی زندگی کردن را هم یاد بگیری، مجبوری ... مجبوری بزرگ شوی ، مجبوری کار کنی ، مجبوری درس بخوانی، مجبوری بین منفعت و علاقه ات یکی را انتخاب کنی؛ مجبوری پشت سر هم امتحان بدهی ، پشت سر هم کلاس بروی؛ قوانینی را بخوانی که اصلا نمی فهمی چه هستند؛ که اصلا دوست نداری بفهمی چه هستند!! درس هایی را بخوانی که فقط از سر اجبار مجبوری بروی سراغشان؛ الکی الکی نمره قبولی بگیری و پشت سر هم قبول و رد شوی بدون اینکه چیز خاصی یاد بگیری و عمرت را ببینی که دارد برای چیز هایی که کوچکترین اهمیتی برایت ندارند تلف می شود و راه دیگری هم نداری ؛ چون مجبوری ....
هر چه را دوست داری چون نمیشود پولی ازش در آورد ، پوچ است و بی معنا؛ و هرچه را که می توانی پولی ازش بدست بیاوری چون دوست نداری ، باز پوچ است و بی محتوا. و در نهایت مجبوری این گونه زندگی کنی ؛ چون راه دیگری نداری مجبوری ، تا زمانی که بدون اینکه از تو بپرسند ، اجباراً؛ بمیری. واین است زندگی این روزهای من ، با علایقی پوچ ، و باید هایی پوچ تر و شاید در انتظار چیزی خارق العاده؛انتظاری که چندان امیدی برا آن نیست./