Quantcast
Channel: چاپار خانه
Viewing all 51 articles
Browse latest View live

مرگ

$
0
0

اولین باری که با مرگ روبرو شدم و در خاطرم هست 4سال و نیمم بود. تیر ماه73. زمانی که پدر بزرگم مُرد و من عین خیالم نبود؛ جسدش را در تابوت در اتاق پذیرایی دیدم و میخواستم بروم و ملحفه رو از رویش بکشم اما ترسیدم؛ نه از مرده بلکه از زن هایی که داشتند در اتاق شیون میکردند، از اینکه سرم داد بزنند و دعوایم کنند پس با خیال راحت رفتم خانه ی عمویم و کارتون فوتبالیستا را دیدم تا بقیه بروند و مرده را بگور بسپارند.

اما حالا بشتر از مرگ میترسم. نه از خود مردن. چون گمان نکنم مردن به خودی خود ترسی داشته باشد. یا حداقل چون چیزی درباره ی بعدش نمی دانم دلیل چندانی هم برا ترسیدن نمی بینم. اما آنچه مرگ را ترسناک میکند ترس از خود دست دادن است. از دست دادن کسانی که دوستشان داری و خواه و ناخواه زندگی و روزمرگی و خاطراتت  با آنها پیوند خورده. آنچه بیشتر مرا به این فکر فرو برد تجربه ی این یک و ماه نیم اخیرم هست که مرگ را به عمده مشغولیت فکریم در این مدت تبدیل کرد و گویا حالا حالا هم ول کن ماجرا نیست.


 

یک ماه و خورده ایی پیش مادر بزرگم فوت کرد و امروز (5شنبه 12ام دی)در جشن تولدم مراسم چهلمش بود. مادر بزرگی که فوق العاده دوستش داشتم. البته تقریبا همه مادر بزرگ هایشان را دوست دارند ولی قطعا وقتی با کسی سالها زندگی کرده باشی و یک عالمه خاطره با او داشته باشی قطعا از دست دادنش سخت تر میشود. مادر بزرگی که همیشه سر بسرش میگذاشتم. تقریبا تا 7 سالگی شبها در بغلش میخوابیدم و تا 5 ساگی در یک خانه زندگی میکردیم. اما دیگر چند سالی بود که داشت درد میکشید. بسختی راه میرفت و این اواخر حتی دیگر تا دستشویی هم نمی توانست برود. دیگر دوست داشتم برود؛ برود تا راحت شود. در یکی دو سال آخر مدام ازش فیلم میگرفتم و ازش میخواستم قصه  تعریف کند؛خاطره بگویید،حرف بزند تا آنها را ضبط کنم. چون می دانستم دیگر کم کم دارد می رود. ولی واقعا فکرش را نمی کردم وقتی رفت اینقدر برایش ناراحت شوم.

پدرم که فهمیده بود حال مادرش خراب است قبل از اینکه به شهرستان بروند پیراهن مشکی اش را خرید به عیادت و پیشواز مرگ مادرش رفت و درست 20 دقیه بعد از اینکه میرسند، او می رود و من با تلفن خبرش را میشنوم.

همیشه پیش خودم میگفتم این آدم های پیر 80-90 ساله دیگر چه دارند که کسی برایشان گریه سر میدهند؟عمرخودشان را که کرده اند. اما آنچه اشک آدم را در می آورد نه جوان مرگ شدن شان که خاطراتشان است. آدم هایی که دیگر قرار نیست ببینی. و فراقی که بدجور دل می سوزاند.

اینها گذشت و تا همین دوشنبه [سه روز پیش. روز نه دی] این بار خبر مرگ پدر یکی دوستانم که سن کمی هم داشت بگوشم رسید. و باز دوباره مراسم و ترحیم و قبرستان و گور و سنگ لحد و فاتحه وچه وچه وچه. مرگی که باز مرا به فکر فرو برد. و همه ی آن چیز هایی که در این چهل روز تقریبا داشتند فراموش می شدند دوباره به یاد آمدند.

خودم فکر نمی کردم برای فوت پدر یکی از دوستانم که شاید مجموعا چند باری بیشتر ندیده بودمش اینقدر ناراحت بشوم و تا چند روز بعد از آن اینقدر پکر باشم. اندوهی که سودی هم ندارد.

نمی دانم در ذات از دست دادن چه چیزی هست که اینقدر درد ناکش میکند. اگر به تو بگویند آن کس به سرزمینی دیگر خواهد رفت و تو هیچ گاه نمی بینینش ایقدر درد ناک نیست که او را از دست بدهی.

هر چه هست متاسفانه زندگی بی غم نمی شود. و هر چقدر غم کاری و ماندگار است، شادی آنی است و ناپایدار و فسوسی که باید بر این دنیا خورد./

پ.ن: عکس از دست های مادر بزرگ ،حدودا یک هفته پیش از فوت.

 

 


فقط صد تومن

$
0
0

روایت قرض
فقط صد تومن.
اسمش را به یاد ندارم. حتی قیافه اش هم دست در خاطرم نیست. ولی یادم هست کلاس اول راهنمایی بودم. سال80 .  یک روز آمد و یک بهانه ایی آورد که آن هم یادم نیست؛ ولی خلاصه اش این بود که پول هایش را نیاورده و برای برگشتن به خانه پول میخواهد. از من صد تومان پول خواست. صد تومن پول چندادن  زیادی نبود. آن موقع ها کرایه ی تاکسی از خانه یمان تا فلکه ساعت اهواز، مدرسه ام، 75 تومن بود. مسیری که الان صبح ها 700 تومان؛اگر راننده تاکسی پول خرد نداشته باشد800 تومان و ظهرها هم هزار تومان می باشد.
پول را به او دادم و به حساب رفاقت نصفه و نیمه و همکلاسی گری که بین مان بود حتی به او گوش زد نکردم که "ببین این قرضه هان!". معلوم بود که بر میگرداند. صد تومن که ارزش این حرف ها را نداشت. اما آنچه مشخص بود این بود که پول را به او قرض دادم. از آن قرارهایی که بدون بیان شدن هر دو طرف از وجودش آگاه هستند.
پول را به او دادم و او هم رفت. فردا.پس فردا.و پس فرداها آمد. اما خبری از صد تومانی نبود. آن دوست نصفه و نیمه هم اصلا به روی خودش نمی آورد که گویا عهدی بر گردن دارد! بعد از گمانم چند هفته خجالت را کنار گذاشتم و به رویش آوردم که اون صد تومنی پس چی شد؟ که گفت الان پول همراهش نیست و بعدا می آورد. این بهانه دوباره و چند باره هم تکرار شد.
چند ماهی  گذشت تا اینکه یکی از همکلاسی ها که بنحوی از ماجرا با خبر شده بود در زنگ تفریح گفت که : بابا این یارو کارش اینه از هر کی بتونه صد تومن؛ دویست تومن؛ قرض میگیره. بعدا هم پس نمی ده! همیشه تو جیب هاش کلی پول هست.  با دوستم سمتش رفتیم. حدس میزدم که موضوع یادش رفته باشد بنابراین خواستم تحریکش کنم ببینم واقعا پول دارد یا نه؟  به او گفتم چرا تو هیچ وقت تو مدرسه پول باهات نیست؟گفت چرا! وجیب هایش را جلویمان خالی کرد و یک مشت صد، دویست و پانصد تومانی و یک تک برگ هزار تومانی که آن زمان برای خودش یال و کوپالی داشت و درشت ترین اسکناس رایج کشور بود و ته جیب هر بچه محصلی نبود از جیبش بیرون کشید وبادی به غب غب انداخت و گفت: پس اینا چین؟ آمدم یک صد تومانی از دستش بقاپم که دستش را پس کشید و سریع پول ها را دریکی از جیب های پفکیِ شلوار شیش جیبش گذاشت. به او گفتم تو که پول داری چرا قرض منو پس نمیدی؟ در حالی داشت میرفت گفت: خوب دیگه. نمی دانستم با او دعوا کنم؟ برای صد تومان؟ ارزشش را داشت؟ حماقت و بی عرضه گی بود؟ یا مصلحت اندیشی؟ هنوز هم نمی دانم.
صد تومان بی ارزش تر از آن بود که بخواهم برایش دعوا کنم. ولی کاری که آن همکلاسی با من کرد خیلی بیشتر از صد تومن بود. هنوز هم وقتی به دوستی پولی قرض میدهم آن همکلاسی جلوی چشم هایم می آید. آن موقع ها با نهایت وجود از او متنفر بودم و آرزو میکردم بالاخره روزی حقم را سر پل صراط از او میگیرم. الان دیگر چنین احساس و آرزویی ندارم. فقط امید وارم آن تخم مرغ دزد؛ که الان دیگر بزرگ شده ؛برای خودش شتر دزدی نشده باشد.
نهم. آبان.92

پ.ن: این روایت را  آبان ماه برای مجله ی داستان همشهری [با توجه به موضوعی که برای شماره ی دی ماه تعیین کرده بودند] نوشته و ارسال کردم که نهایتا گویا مورد قبول تحریریه مجله قرار نگرفت و چاپ هم نشد. گفتم حالا که این همه وقت صرف کردم لااقل اینجا منتشرش کنم. گرچه اینجا بودن این متن با توی هارد لپتاب بودنش چندان تفاوتی هم نمی کند. ولی خوب چه میشود کرد؟
 

 

جاذبه

$
0
0


همیشه همه چیز همان طور نیست که گمان میکنیم. لذت بخش آن هنگامی است  که به استقبال چیزی میروی و آن چیز  را عظیم تر و زیبا تر و باشکوه تر از آن چه هست می یابی و بر در خواب بودن خودت تاسف می خوری. تاسفی آمیخته به تحسین و خوشحالی.


احساس بالا نه به این غلظت و سوز و گداز ولی نسبتا چیزی بود که  برای من در رابطه با فیلم جاذبه رخ داد. وقتی فهمیدم که چنین فیلمی ساخته اند که در باره ی فضا است و یک فضا نورد گم میشود و اینها پیش خودم گفتم : اوه بازم یه فیلم علمی تخیلی دیگه ی هالیودی و بازم یه فیلم سرار از جنگ و دعوا وهیجان و آدرنالین و چه و چه چه. حتی وقتی به یکی دوتا از دوستانم گفتم که این فیلم را دیده اید سریع گفتن اوه اون فیلمه علمی تخیلیه رو میگی.... هووو کی حال تخیلی ببینه.

ولی وقتی گذری نقد ها ی فیلم را خواندم و در سایت های سینمای امتیاز هایی را بینندگان فیلم به آن داده بودند دیدم شستم خبر دار شد که گویا با اثری سروکار داریم که حرفی برای گفتن دارد.

فیلم نمی توان گفت علمی تخیلی نبود؛ بود. اما یک اثر علمی تخیلی سرشار از احساس بود. فقط بزن بزن و خراب کردن ماشین و ساختمان ها و جلوه های ویژه و هیجان نبود. هیجان آمیخته با احساس ناب انسان  بودن بود. حس معلق بودن وسرگردانی در جهانی که به آن پرتاب شده ایم و اگر در آن لحظه ایی درنگ کنیم محکوم به فنا خواهیم بود. حس دلبستن و اجبار به دل کندن.

وبنظرم یکی از قشنگ ترین دیالوگ های فیلم آنجاست که جورج کلونی به بولکات میگوید : رها کن؛ تو حالا حالا ها باید رها کردن رو یاد بگیری.....

 همه اینها بود تا باز هم ثابت کند اگر هر ژانری و هر سبکی به درست ترین شکل پرداخت شود میتواند به قشنگ ترین اثر تبدیل شود. 

(بدون عنوان)

$
0
0

حج (یک)


اولین بار که خانواده ام اصرار می کردند که برای سفر حج نام نویسی کنم سال اول دانشگاه بودم و با این استدلال که سفر حج دانشجویی بسیار بصرفه  تقریبا چیزی نزدیک مفت است پافشاری میکردند که ثبت نام کنم. به هر طریقی بود با پشت گوش انداختن  و اینکه هنوز پدرم هم به سفر حج نرفته ردش کردم و نام نویسی نکردم. ولی سال دوم آنقدر اصرارها زیاد شدند که نام نویسی اولیه کردم ولی در قرعه کشی قبول نشدم و بقول معروف نطلبید و نفس راحتی کشیدم. دو سال بعدش را هم به بهانه های مختلف سنگینی درس ها و فشردگی کلاس ها و بد موقع بودن سفر پشت گوش انداختم.

تا امسال که گویا دیگر راه فراری نیست. پدرم و مادرم با یکی دیگر از فامیل هایمان بدون اینکه نظری از ما بپرسند کار را یکسره و  نام نویسی خانوادگی کرده اند و  قرار است تا هفته دیگر همه با هم به این سفر برویم.

تا کنون هر کسی را که دیده ام که به این سفر رفته از خوبی و جو  عرفانی و روحانی ملکوتی آنجا گفته. کسی را ندیده ام که از بی تفاوتی و معمولی بودن آنجا بگوید. حتی یادم است در یکی از کتب ادبیات دربیرستان یک جایی بود که یک نویسنده ی رومانیایی از معنویت عمیقی که در مکه دیده سخن میگفت.

یادم می آید 7-8 سال پیش یک بار که مادر بزرگ مرحومم مثل همیشه داشت از خاطرات و خوبی های سفر حَجش میگفت و دعا می کرد که به حق علی همه تون اونجا رو ببینید من بهش گفتم: دایه من حالا حج دوست ندارم؛ می خوام برم بارسلونا. گفت: چی؟ کجا؟وا؟!!  نه دا حج بهتره همه است. این حرفا چیه می زنی.

نمی دانم چرا چنین حسی نسبت به این سفر دارم.نه اینکه از رفتن ناراحت باشم نه؛ ولی اشتیاق زیادی هم ندارم. شاید یک جور کرختی و بی حسی بشود اسمش را گذاشت. باز اگر به همه چیز بی اعتقاد بودم توجیه بیشتری برایم داشت؛ ولی الان که یک نیمچه اعتقاد قلبی هم دارم نمی دانم باز این چه حسی است که در دل دارم. یک جورهایی حس میکنم حالا حالاها چنین سفری برایم زود است،هنوز آماده نیستم، باید کمی بیشتر صبر کنم. حس مواجه شدن با خدایی که هر روز دارم بیشتر سنگ هایم را باهایش وا میکنم. بیشتر از راضی بودن از دستش دل گیرم، کارهایش را نمی فهمم و عدالتش را هضم نمیکنم و منطقش با عقل من جور در نمی آید. خدایی که هیچ رقمه نمی توانم ردش کنم و از طرفی نمی توانم هم توجیه اش کنم.

 نمی دانم شاید هم دارم کمی زیادی سخت می گیرم؟ یا چه؟

پ.ن: دیشب این کتاب شریعتی را گرفتم تا پیش از این سفر کمی از آن بخوانم تا شاید کمی آشنا و حتی علاقدش مند شوم. غالبا زبان شریعتی به دلم می نشیند و راضیم میکند. [ البته خیلی ها می گویند شریعتی خوب آدم ها را خر میکند ولی هر چه هست به دل من که می نشیند.]

پ.ن2: پست بعدی را بعدا از این سفر و اینکه بالاخره احساسم از این سفر چه بوده می نویسم.آیا من نیز این عرفان و ملکوتی را که همه در صحرای خشک و بی احساس مکه و عرفات می بینند خواهم دید؟

 

پس از حج

$
0
0

 

حدودا دو هفته است که از سفر حج برگشته ام (سوم فروردین) ولی هرچه میکنم چیزی دندان گیری بذهنم نمی رسد که درباره ی این سفر بنویسم.

ابتدایش که مثل هر سفر دیگری و ورود به یک سرزمین ناشناخته یک حس عجیبی آدم را فرا مییرد؛ حسی ناشی از ورود به سرزمینی که برای اولین باراست آنها را میبینی. قبلا هم در مسافرت هایی که داشتم در شهرهای مختلف این حس را تجربه کرده بودم.

اولین چیز غیر منتظره ای که به آن برخوردم دقیقا هنگام خروج از در هواپیما بود که میهماندار  را دیدم  پتو پیچ ایستاده بود و به مسافران خوش آمدید می گفت. به او گفتم اونقدرهام سرد نیست که گفت خوب سردم هست چه کنم؟ گمانم پاکستانی بود در همان چند ثانیه این سرمایی بودن را به حساب همان ملیتش گذاشتم ولی به محض اینکه پایم را از در هواپیما بیرون گذاشتم سرمای هوا ماتم کرد. ما که عمری در کتب دینی از گرمای  طاقت فرسای صحرای عربستان خوانده بودیم اصلا انتظار چنین هوای سردی را نداشتیم؛فقط لباس آستین کوتاه با خودم برده بودم و در نتیجه پس فردایش (24اسفند)چنان سرمایی خوردم که تازه همین پری روز(15 فردوردین) به لطف آمپول و کلی قرص دارو خوب شدم.

روز اول سفرمان در مدینه بخاطرنسبتا بد بودن هتل که تقریبا با دعوا و بگو مگوهای همه ی همسفران با مسئول کاروان و مسئولین حج و زیارت ایرانی گذشت که چرا هتل مان اینجور است و آنجور است و خیلی تمییز نیست و ما دلمان نمی گیرد از حمام و دستشویی هایش استفاده کنیم؛ ما در این لیوان ها آب نمی خوریم و فلان و فلان فلان. واقعا از شانس هتل مان هتل درجه یکی نبود. چون نزدیک مسجد النبی بود در طرح توسعه اش قرار گرفته بود و ناچارا بایستی خرابش کنند؛ میگفتند ما آخرین مسافرانش هستیم و 7 فروردین بیاید اینجا هتل تخریب شده را خواهید دید و احتمالا به همین دلیل مسولین هتل دیگر خیلی رسیدگی نمی کردند. ولی واقعا بنظر من همسفران هم داشتند کمی پیاز داغش را زیاد میکردند و وسواس زیادی بخرج میدادند و تقلای بی خود میکردند و وقت سفر را هدر می دادند. هتل عالی نبود؛ ولی واقعا بنظرم کاملا قابل تحمل بود؛ چرک وکثیف و چندش آور نبود؛ فقط باکلاس و درجه یک نبود. باری گویا همه فراموش کرد بودند :

"در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور"

این همسفران ما خار مغیلان که چه عرض کنم؛ چون رنگِ ملحفه هایِ تمییز باب میلشان نبود و میگفتند ببین سفید یه دست نیست زمین و زمان را به هم  رساندند. ولی واقعا من مشکلی نداشتم. از توالت و حمام و لیوان ها و همه چی که حتی بعضی ها می گفتند ما چندشمان میشود راحت استفاده میکردم؛ اما ترجیح میدادم که مکه هتل مان بهتری در انتظارمان باشد. که بود. 

مجموعا در چهار پنج روزی که مدینه بودیم خیلی ناامید شدم. فضای مسجد النبی خوب بود. نمی توانم بگویم خیلی عرفانی و به معراج می برد آدم را واز این دست لفظ قلم ها و اینها ولی جای زیبایی بود بخصوص بخاطر معماری زیبا  و نظافت و تمییزی زیادی که آنجا بود. اما بیش از هر چه آدم ها و مسلمانانی که آنجا بودند آدم را ناامید می کردند. چه خود عرب ها و چه مسافران؛ بخصوص افغان ها و پاکستانی ها وفیلیپینی ها و یکی دو کشور دیگر. در آنجا دیگر هر آدمی می دیدی که لباس مرتب و تمیزی بر تن دارد به احتمال بسیار زیاد یا ایرانی بود یا نهایتا ترک.

منهای وضع ظاهری وضع فرهنگی و فکری اسف بار تر بود. اینکه میدیدی در این سرزمین بعد از گذشت 1500 سال هنوز پیشرفت زیادی حاصل نشده و عمده ی پیشرفت ها ظاهری بوده واقعا تاسف آور بود.جامعه ایی که هنوز دارد در گذشته زندگی میکند باعث شد هی در ذهنم بگویم شاید این جمعیت تا 200 سال دیگر روی تغییر را ببینند.

اما کمی که ماندیم وضع کمی عوض شد. در یک مرکز خرید در وسط شهر؛ خیلی دور تر از مسجدالنبی روی دیگر آنها را هم دیدم. دخترانی که باز هم همه برقع پوشیده بودند با ناخن های لاک زده در بوتیک های مارک های غربی با یک دست دنبال لباس میگشتند و دست دیگر با گوشی های آیفون و بلک بری شان چت میکردند(غلو نمی کنم دقت که کردم بسیاری از دختران جوان روبنده پوش در حال مسیج دادن و چت کردن بودند)بوتیک هایی که فروشنده های روبنده پوشش شورت و سوتین زنانه تن مانکن ها کرده بودند و برعکس ایران خودمان بدون هیچ پرده ای در معرض دید مشتری ها  گذاشته بودند. همه اینها داشتند میگفتند که گویا از زیر همین برقع ها هم دارد تغییر وارد میشود.

در همین فکرها بودم و داشتم اولین مک دونالد عمرم را در سرزمین وحی میخوردم که باز یکی از همان دختران برقع پوش که میز کنارمان نشسته بود آمد و کلی چیز به عربی گفت؛هرچه انگلیسی گفتم مثل بقیه اهالی آنجا هیچ نفهمید تا رفت و چند دقیقه بعد خواهرش را آورد؛او بالاخره کمی  میتوانست حرف بزند گفت : چند دقیقه پیش عکس گرفته ایی خواهرم در عکس هایت نیوفتاده باشد؟ منظورش عکسی بود که از میز شام گرفته بودم. عکس های دوربین را نشنانش دادم؛ دید خواهرش نیوفتاده خیلی تشکر کرد و رفت. فقط در عجب بودم که فکر میکرده من با عکس یک زن برقع پوش از 10 متری که فقط چشم هایش معلوم است چه کار میتوانم بکنم؟ این بار هم در همین فکرها بودم که فردا پس فردایش خواهرم گفت: راستی بابا اون دختره روبنده داره جلو مک دونالد بنده خدا حق داشت؛ یکی دو تا از پسراشونو دیدیم یواشکی با دوربین موبایلشون از ما عکس میگرفتند.

اما مکه بهتر بود. خیلی حس بهتری داشت. نمی دانم شاید چون هتل اش بسیار بهتر و خلوت تر بود و سرعت اینترنت اش که به 1 مگابایت بر ثانیه میرسید و هیچ فیلترینگی هم نداشت و تویت میکردم و با عجب آنلاین ویدئو میدیدم و در این فضای مجازی پرواز میکردم این حس بهم دست داد. ولی کلا احساس میکنم حس خیلی بهتری داشتم.

میگفتند هر کس بار اول خانه کعبه را ببیند سه آرزوی برآورده شده دارد. مثل کسی که میخواهد از غول چراغ جادو آروزهایش را بخواهد چند روزی داشتم به این فکر میکردم چه آرزوهایی بکنم که بیشتر ارزشش را داشته باشد.سه آرزویم راهم کردم اما الان حتی یادم نیست آنها چه بودند! فقط گمان میکنم در چه باره ایی بودند. برای خودم هم عجیب است. اما لحظه ی اولی که خانه ی کعبه را دیدم؛ انگار یک هو آب یخ می ریزند روی آدم، یک هو چیزی را  که سالها از دور دیده ایی از نزدیک میبینی. لحظه ی عجیبی است. از معدود لحظه هایی بود که به شدت احساس معنویت آدم را فرا میگیرد. حتی قبرستان بقیع  که در ایران اینقدر مذهبی ها از غم واندوه و سرازیر شدن اشک در آنجا میگویند؛ برایم یک جای عادی که نه نمی توانم بگویم ولی فقط یک جای جالب بود نه بیشتر. اما کعبه نه. یکی دوبار  هم در ساعات خلوت کعبه تا پارچه ی کعبه خودم را رساندم؛ دست زدم؛ اکثرا آنجا مرد و زن؛ با آن سن و سال زار زار گریه می کردند؛ اما من مثل همیشه اشکم در نمی آمد. فقط کمی آنجا ماندم،پارچه ی کعبه را که خیلی دوست داشتم ببینم چه شکلی و چه جنسی است در دست گرفتم و آرام برگشتم.

اعمال سنگین عمره ی مفرده و طواف و... اینها را که انجام دادیم دوباره همه چیز مثل قبل شد. دوباره به همان روزمرگی روزهای مدینه رسیدیم. صبح نماز. ظهر می رفتیم خانه کعبه نماز.زیارت.ناهار.. دوباره عصرنماز. دوباره مغرب نماز. خرید.شام و.... همین چیز ها. در آنجا هیچ کاری جز نماز و عبادت نداری و راستش درک نمیکنم کسانی را که میگویند آنجا از انجناس بنجل شان نخرید. این همه  پشت سرهم عبادت، آدم را خسته میکند و شاید تنها تفریحی که برای زائری که آنجا رفته می ماند خریدن اجناس بنجل چینی است. البته برای من که همان هم رخ نداد و بیشتر می رفتم و شعبه های انواع اقسام برندهای غذایی را که روزگاری اسم هایشان را در کتاب های زبانم خوانده بودنم را می یافتم و امتحان میکردم؛ کی.اف.سی، مک دونالد، برگرکینگ ، استارباکس. ولی هیچ کدامشان طعم واقعا  جدیدی نداشتند.خیلی خوب بودند؛ ولی طعم همه یشان را در همین ایران خودمان تجربه کرده بودم فقط یک مقدار کمی تفاوت داشتند که آن هم لابد به فرمول های سِکرت شان بر میگردد وگرنه بنظرم خیلی متفات تر نبودند. شاید بارزترین تفاوتشان با ساندویچ های ایران خودمان این بود که کوچکتر، معروفتر، باکلاس تر و گران تر بودند.

به همین صورت روزها گذشتند وسفر ما به پایان رسید. روز سوم فروردین رسیدیم ایران . وقتی به همین تهران خودمان رسیدیم بازهم یک هو همان کرختی ورود به یک سرزمین تازه برایم رخ داد. چه همه آدم ها منظم و مرتب بودند. دیگر از آن روبنده ها و زنهای یک دست سیاه و ریش های دراز و مجعد خبری نبود. چه همه جا چمن و درخت و سرسبزی و تمیزی  بود. چه آدم ها خوش بر رو تر شد بودند.چقدر شهر تمیزبود. انگار واقعا آمده بودیم خارج

پ.ن: کتاب حج آقای شریعتی را هم این همه راه با خودم بردم و آوردم 20-30 صفحه اش را بیشتر نخواندم.

پ.ن: بخاطر طولانی شدن پست شرمنده ام. شد دیگر.

سلیقه ی چپ

$
0
0

چرا غالبا همه چیز همان طوری اتقاق می افتد که فکرش را هم نمی کنی؟

از پیش از امتحانات دی ماه بدنبال این بودم که یک کت دیگر برای عید بگیرم. با آن حجم کلاس و دانشگاه چندین بار با پدر هماهنگ کردیم و رفتیم ولی هر بار چیزی پسند نشد که نشد. نهایتا تا آمدیم تهران و دقیقا در آخرین روز و ساعاتی که تهران بودیم و چند ساعت قبل از پرواز پس از کلی گشتن در مغازه های مختلف و کلافگی مفرت در آخرین مغازه ایی که پیش از سوار شدن تاکسی رفتیم یک کت خریدیم.

کت را خریدیم اما به محظ آمدن از درب مغازه و در تمام مدت در تاکسی و مترو مدام به خودم میگفتم اه اه اه پسر این چی بود خریدم؟ این چه رنگی بود؟ لجنی هم شد رنگ؟ فروشنده چرب زبون خوب بهمون انداخت !!! حالا کی مامان رو راضی کنه! بازم باید بشنویم تو که تو سلیقه نداری واسه چی رفتی خریدی.این همه پول دادی پای این؟!

راستش گند زدن خیلی تلخه ولی تحمل سرکوفتش از همونم تلخ تره؛واسه همینم وقتی گندی میزنی بیشتر از اونکه  به فکر گندی که زدی باشی به فکر سرکوفتی هستی که باید بشنوی.

آمدیم خانه. اول خاله خانم سخت گیر گفت ببینم چی گرفتی. با بی میلی ناچارا چون نمی توانستم قضیه را بپیچانم  نشانش دادم. گفت به به چه قشنگه! یک هو هووری چشمانم رفت پس کله ام!! لحنش تصنعی و دل خوش کنک نبود.ولی گفتم شاید بوده.  مادر آمد، او هم کلی تعریف داد. یکی دو نفر دیگر هم تأیید کردند. چه شده بود؟ یه هو همه چی طلسم شده بود؟ یعنی واقعا فروشنده چرب زبان درست میگفت؟ از سرکوفت تا تقدیر چقدر راه است؟ به طرفة العینی همه اش را رفته بودم؟

الان یک ماهی هست این کت را می پوشم. چند نفر دیگر هم تعریف کردند. اینکه آدمی شهوت تعریف و تمجید شدن دارد بکنار. نمی دانم چرا همیشه زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری. هر موقع لباسی میخرم و پیش خودم می گویم به عجب چیز خفنی خریدم؛ تازه خانه که می رسم می فهمم به عجب گندی زدم بیا و ببین. خیلی وقت هام که عکسش رخ میدهد که در بالا فقط آخرین نمونه اش را آوردم. انگار زمانه دوست دارد به ما بخندد.

گویا باید همیشه با منفی نگری و آیه یأس کارها را انجام بدهم. 

نیازی به عنوان نیست

$
0
0

 

گاهی حال آدمی می گیرد. گاهی با دلیل. گاهی هم خیلی احمقانه و بی دلیل. نمی دانی چرا؟ برای چه؟ چه مرگت شده که یک هو حال و بالت این طور خراب میشود. مثل همین چن روزه. خودم هم نمی دانم چرا؟ کلی هم فکر کردم تا شاید لاعقل بدانم چرا دارم غصه میخورم و قنبرک گرفته ام؛ ولی باز هم دلیلی نمی یابم.

نمی دانم بخاطر استادم بود که 2ماه است دارد ما سر می دواند و هی می برد و هی می آورد و این ترم را هم در پاچه ی مان کرد؟ از ریتم ساکن و روزمرگی و  بی هدفی این روزها؟ از این سرگردانی؟ از اینکه دوستان حقیقی و بعضا غیر حقیقی خیلی کم سراغی میگیرند؟ از اینکه چند روز  است خواهرم بدجور مریض شده؟ نمی دانم از چه. ولی هر چه هست گاهی یک هو حال آدمی میگیرد. انگار دلیل خاصی هم نمی خواهد؛ وشاید همه ی این دلیل ها هستن، همه با هم.

جالب است  دیروز که دوستان دانشگاه گفتند برنامه بیرون رفتن دارند و از من هم خواستند که بروم و علارغم بی حالی و کسل بودنم رفتم؛ در کتابفروشی منتظرشان بودم که یکی از دوستان دوری را دیدم که گاها؛ شاید سالی چهار-چنج بار، در انجمن سینمایی و تئاتر و این جور جاها میبینمش؛ حتی اسمش هم خاطر نیست، رفتم سلام کردم. گفت: به سلام! چطوری؟ از این طرفا؟ نیستی؟ پ چرا اینقدر قیافت ناراحته؟چته پس؟! دقیقا به همین سرعت و در همان جملات اول! خیلی برایم عجیب بود کسی که هر چند ماهی یک بار میبینمش اینقدر سریع و در همان جمه های اول  این موضوع را فهمید! البته گویا کار خیی سختی هم نبود چون دوستانم سر میز غذا گفتند نه معولمه امروز مثل همیشه نیستی ، چیزی  نمگی؟ کرم نمی ریزی! عجیبه!

گویا باید به این جمله ی این روزهای دنیای مجازی اکتفا کرد که دل است دیگر؛ شعور که ندارد.، گاهی میگیرد.

لذتی بنام تحقیر

$
0
0

 

ما شهرستانی ها روستایی ها را بخاطر داهاتی و پشت کوهی بودن شان مسخره میکنیم. تهرانی‌ها ما شهرستانی‌ها را بخاطر لهجه ی مسخره و اُمل و تازه بدوران رسیده بودن و بی‌فرهنگ بودنمان مسخره می کنند. مقیمان خارج از کشور،تهرانی ها را مسخره میکنند بخاطر اینکه اینقدر از تمدن وفرهنگ و زندگی روز دنیا بدور هستد و در چنین شهر عقب افتاده ی بی‌فرهنگی زندگی میکنند. ساکنان کشورهای خارجی،اقامت گرفته گان را مسخره میکنند چون از یک مُشت کشور وحشی و بی تمدن آمده اند؛ با هزار دُز و دغل بازی  پاس گرفته اند و جا وکار و امکانات آنها را تنگ کرده اند ؛ پخته و آماده دارند از محصول تمدن آنها استفاده میکنند و بجز یک متر زبان دراز و یک خروار ادعا چیز دیگری ندارند.

 در همان خارج هم؛گرچه درست است که نبوده ام ولی شنیده ها گویا خبر از این میدهد که آنجا هم وضع به همین منوال است. انگلیسی‌ها، ایرلندی ها و اسکاتلندی های زبان نفهم، با آن لهجه ی چرت شان را مسخره میکنند. آمریکایی‌ها مکزیکی ها و چینی ها و آمریکای لاتینی ها را مسخره میکنند ؛ آلمان ها ترک ها را و .... . همه اینها برای چیست؟ برای اینکه بگوییم ما از یک سری آدم های دیگر بهتر هستیم؟ و این حس خود برتربینی را ارضا کنیم؟

 نمی دانم در تحقیر چه حسی است که گویا آدم‌ها ذاتا در عین تنفر بی حدی که از آن دارند به دنبالش هستند. اگر میخواهید  کسی هیچ گاه فراموشتان نکند او را تحقیر کنید؛ قطعا تا ابد در خاطرش خواهید ماند. اینکه آدم‌ها را می‌بینی که با آب و تاب تعریف می‌کنند حال فلانی را گرفتم، پوزش را زدم، یه کاری کردم که به گُه خوری افتاد، اومد التماسم کرد، به غلط کُنم افتاده و... می بینی آدم ها در هر زمینه ای که با طرف مقالباشان رقابتی دارند دوست دارند تا حد ذلت او را پایین بیاورند و تنها خود کمال مطلق باشند. کمال زیبایی، کمال تحصیلات، کمال دارائی و کمال هرچه. دوست دارند  مدام از تیزی و رندی خودشان بگویند، که چقدر کامل هستن؛ که چقدر هیچ کس حریفشان نیست. چقدر آخر همه چیز هستند. که فلان چیز را به فلان کس گفتم و او نمی دانست چه جواب بدهد؟ مانده بود چه بگوید؟ از اینکه طرف مقابلشان را له  و خورد کرده اند لذت می برند  و این جای تعجب ندارد؟  و آدم کمی که با خودش فکر میکند آیا این احساس لذت بخش، علارغم لذت بخش بودنش برای آدم ها آیا واقعا زیباست؟

 

گمان نمی کنم کسی پیدا بشود که این حس را نداشته باشد یا بگوید این حس را تجربه نکرده. گمانم هر انسانی ناخود آگاه ذهنش به این سمت میرود که دوست دارد طرف مقابلش، حریفش، رقیبش را خار و خفیف کند. حداقل یک لحظه هم که شده بگوید طرفم عجب احمقی است!  هیچی حالیش نیست! عجب ببو ایی است,هان؟ عجب زبان نفهمی است؟ گاهی با خود میگویم گویا این حس یک اخلاق اکتسابی نیست؛ یک حسِ غریزی. گویی ذاتا دوست داریم دیگران را له کنیم، فرق هم نمی کند در چه زمینه ایی. در ورزش، سیاست، هنر، مذهب،درس، زندگی روزمره؛ هرچه. گویا این کار را میکنیم  تا به این شکل کمال و جمال خود را به رخ همه بکشیم.

در همین فوتبالی یا والیبالی که این روزها تبشان هم داغ شده اگر دست خودمان بود دوست داشتیم حریفمان را 5و6و...10 گل میزدیم تا هر چه بیشتر له‌اش آن کنیم بیشتر لذت ببریم. از اینکه در اخبار ورزشی بگویند ایران آرژانتین یا برزیل را 3-0 به زانو در آورد ، آنها حرفی برای گفتن نداشتند لذت خواهیم برد  و دیدن تصاویر مغموم و سرخورده و گریان آن ورزشکاران قطعا برایمان لذت بخش خواهد بود. کما آنکه برای آنها نیز خواهند بود. جمله های لذت بخشی که خودمان هم میدانیم برای بسیاری دیگر در آن سردنیا عذاب آور است و اگر روزی این بار تیم ما باخت ته دلمان ما دوست نداریم گزارشگر کشور مقابل آن جمله ها را درباره ی ما بگوید.

 

نمی دانم این حس ملکه ی برفی بودن؛ این حسی که ما آدم ها دوست داریم درهمه چیز، در سراسر همه ی سرزمین‌ها زیبا تر و با کمال تر از همه باشیم از کجا ناشی میشود اما شاید اگر این حس را نداشتیم ما آدم ها نیز مثل حیوانات هیچ توجیه‌ای برای بهتر شدن و پیشرفت و حرکت به جلو نداشتیم؛ یعنی همین احساس کذایی است که هزاران سال است دارد ما را به سمت جلو و پیشرفت و متمدن‌تر شدن پیش می برد؟ نمی دانم. اما می دانم حتی اگر چنین چیزی درست باشد این احساس جزو همان دسته چیزهای زشتی است که منجر به چیزی خوب میشود.

 و اگر چنین باشد این حس می رود جزو همان دسته از چیزهایی که در عین حالی که بسیار به آن مدیون هستیم؛ با تمام وجود هم از آن متنفریم.

 

پ.ن : این پست روربروی در شب نشینی های فوتبالی این روزه نوشته شده. خودم که خواندم که خواندمش باورم نمیشد برای یک متنی به این کمی دو شب و حدود 3-4 ساعت  وقت صرف شده!باری.

 

 


 


عمر

$
0
0

 

از زمان برگذاری جایزه اسکار (4ماه پیش)  که فهمیدم یک فیلم فلسطینی نامزد این جایزه شده شدیدا می خواستم این فیلم را ببینم و به دلم افتاده بود باز هم با یک فیلم عالی عربی طرف هستیم.

بالاخره حدود یک ماه پیش توانستم یک نسخه از آن را پیدا و دانلودش کنم ولی این بار زیرنویس فارسی که بکنار؛ حتی زیر نویس انگلیسی هم برایش پیدا نمی شد! تا پری روزها بالاخره زیرنویسی برایش پیدا کردم و در این هول و ولای شبهای فوتبالی بالاخره یک جایی جایش دادم و توانستم ببیمنش. باز هم مثل بقیه ی فیلم های عربی این یکی نیز مجذوبم کرد، یک فیلم با بازی های فوق العاده عالی ؛ تصویر برداری بسیار عالی و فیلم نامه ایی خوب(بنظر من بازیگرانش از فیلم نامه اش بهتر بودند؛ باری، قصدم نقد مفصل نیست،چون در تخصصم نیست.) اما واقعا به هرکسی که بشناسم پیش نهاد میکنم این فیلم را حتما ببیند. موضوع فیلم هم مشخص است، قطعا میدانید که جنگ پای ثابت آن است. مخلوطی از جنگ، مبارزه، خیانت، عشق و کلاف سردرگمی از همه ی اینها.


 فیلم که تمام شد بلافاصله به اکانت IMDb  یم رفتم و یک 10 کامل به فیلم دادم. بسیار کم به فیلمی 10 میدهم. آنهایی را هم که 10 میدهم ابتدا امتیاز  8یا 9 را میگیرند و بعد که در دلم بیشتر جا باز میکنند ، می روم آن 8یا 9 را 10 میکنم. جالب است الان که دارم در ذهنم مرور میکنم می‌بینم بار قبلی هم که یک ضرب به یک فیلم امتیاز 10 را دادم باز هم یک فیلمی با همین موضوعیت و تم بود.

نمی دانم در ذات فیلم های خاورمیانه ای (منظورم فیلم هایی است که موضوع شان فلسطین و مبارزه با اسرائیل هست) چه هست که مرا اینقدر جذب میکنند. هر بار دوستی هم از من می پرسد چه نوع فیلم‌هایی را دوست دارم یکی از پاسخ هایم سینمای عرب است. اما اگر ملاک را همان نمره دادن های سایت IMDb قرار بدهم از مجموع 580- 90 فیلمی که در این وب سایت  رده بندی کرده ام گمانم نمی کنم 30-20 فیلم بیشتر باشند که به آنها امتیاز 9یا 10؛ یعنی از نظر خودم شاهکار را داده ام. تازه با توجه به اینکه اکثرا فیلم هایی را میبینم که معروف هستند، جایزه ای برده اند، نقدی از آنها نوشته شده، تعریفی از آنها شنیده ام، کارگردان صاحب سبکی داشته اند  یا... . ولی با این وجود نگاه  که میکنم میبینم همیشه به فیلم های فلسطینی محور نمره ی 10 یا نهایتا 9 داده ام! بازمانده ی سیف الله داد، آتش افروز( Incendies که در همین جا هم یک پست در باره اش نوشتم) ، انشالله (Inch allah) و حالا عمر.

جالب است بیشتر که به این فیلم ها نگاه میکنم یا با دوستان که درباه یشان صحبت می‌کنیم میبینم اینقدرها هم بی عیب نیستند  و غالبا عیب هایی بخصوص در فیلم نامه‌هایشان وجود دارد،  بعضا یک طرفه می شوند، گاهی موضوعات را الکی به هم ربط می دهند ولی باز هم چیزی از زیبایی آنها برایم کم نمی شود. با وجود اینکه خیلی آدم تندی در مورد موضوع فلسطین نیستم (منظورم از تند کسی – از هر دو طرف -  است که فقط با نابودی طرف مقابل راضی میشود) اما خودم هم نمی دانم چرا اینقدر از دیدن فیلم هایی با این موضوعیت اینقدر به وجد می‌آیم. شاید آن روح بیشتر حق بجانب بودن و بیشتر در فقر و جنگ و فلاکت بودن فلسطینی ها را در نظر میگیرم که اینقدر داستان هایشان مجذوبم میکنند.

با همه ی اینها آنچه مشخص است، فلطسطین علاوه بر سرزمین شبانان و پیامبران و جنگ و خونریزی و درگیری های دائمی؛ سرزمین داستان های نابی است که حالا حالاها داستان های تکان دهنده ی زیادی از آنها همچون سعید (بازمانده)، عمر و... بر روی پرده ی نقره ای و صفحه ی سفید کتاب ها خواهیم خواند و دید و شنید.

 

پ.ن: میدانم  خیلی‌ها با این سیستم نمره دادن به فیلم ها مثل شمر بن ذی الجوشن مخالف هستن؛ ولی من موافقم، نه بعنوان  ملاکی برای ارزشیابی مثل امتحانات مدرسه. بلکه ملاکی خیلی کلی برای طبقه بندی. همین.

اولین بار.

$
0
0

 

لب کارون؟!

اگر از من بپرسند مشکلات شهری که در آن زندگی می‌کنی را در یک کلمه بگو؟ می‌گویم: هوا. اگر بگویند در دو کلمه بگو؟ می‌گویم: آب و هوا.

هر وقت در گزارشات تلویزیونی از در معرض هشدار بودن هوای تهران می‌گویند تعجب می‌کنم! شاید عجیب باشد اما هر بار، در هر ماه و فصلی از سال که به تهران سفر داشته‌ام به‌نظر هوایش عالی بوده! در همین یکی، دو سال اخیر در ماه‌های مرداد، شهریور، آبان، آذر، اسفند (با آن شلوغی شب عید)، فروردین آنجا بوده‌ام و همیشه به‌نظرم تهران در مقایسه با شهر ما هوایی عالی دارد.

یکجورهایی حتی سعی می‌کردم تا زمانی که آنجا هستم از هوای خوبش نهایت استفاده را ببرم! نمی‌دانم پایتخت‌نشینان خیلی سخت می‌گیرند یا سطح استاندارد ریه‌های من خیلی پایین است؟ البته اینکه در اینجا علاوه بر گرمای همیشگی و دود کارخانه‌های نفتی و صنعتی، گرد و خاک فراوانی هم هست شاید نشان‌دهنده این باشد که مورد دوم درست‌تر است.

خاطرم هست دو، سه سال پیش بعد از مدت‌ها کاری پیش آمد و به تهران آمدم. هفت صبح که در اتوبان‌های ورودی شهر بودیم و اتوبوس داشت به سمت ترمینال جنوب می‌رفت از خواب که بیدار شدم و از پنجره بیرون را که نگاه کردم یکهو چشم‌هایم قیری ویری رفت! چقد اینجا سرسبز است؟ چقدر چمن کاری؟ چقدر درخت؟ چقدر سبزی؟ این همه سبز‌رنگی برایم تازگی داشت! چشم‌هایم هنوز در فضای بلوارهای کم چمن و بعضا بدون چمن و درخت و کاملا خاکی اهواز بودند. یادم هست همان روزها گزارشی را دیده بودم که می‌گفت فضای سبز تهران زیر استاندارد جهانی است. در همان تلق و تولوق‌های اتوبوس فقط این سوال به ذهنم متبادر شد که اگر اینجا زیر خط استاندارد جهانی است پس آنجایی که بودم کجای این استاندارد قرار دارد؟

***


می روم از آب سرد کن دانشگاه آب بخورم، این یکی چقدر خلوت است! چقدر آبش خنک است! جرعه اول را که قورت می‌دهم، یکهو علت را می‌فهمم؛ شیر را رها می‌کنم،

اه ا‌‌ه‌ گویان هر‌چه در دهانم مانده را تف می‌کنم. آب طعم لجن می‌دهد، مخلوطی از لجن و گِل. به این آب سردکن تصفیه کن وصل نیست، مستقیم به آب شهری وصل است؛ پس تنها کاربردش این است که آب خنکش را به صورتت بزنی نه بیشتر.

هر موقع به شهری دیگر سفر می‌کنم و می‌بینم مردم خیلی راحت شیر آب را باز می‌کنند و لیوان را پر می‌کنند و آب می‌خورند یک جوری می‌شوم!

چند روزی طول می‌کشد تا به این کار عادت کنم. سال‌هاست که دیگر این عادت از سرمان افتاده که از شیر آب، آب بخوریم. فقط از شیر تصفیه‌کن آب می‌خوریم. برای خودم هم جالب است که بعد از 16سال زندگی در اهواز هنوز نمی‌توانم حتی یک جرعه از شیر آب بخورم. البته تعجب هم ندارد چون همه همین‌طورند.

فقیر و غنی ندارد، همه. هر‌کسی که در اینجا زندگی می‌کند یا آب تصفیه شده می‌خرد یا غالبا مثل ما از تصفیه‌کن‌های شش، هفت مرحله‌یی استفاده می‌کند. تصفیه‌کن‌هایی که می‌گویند محصول فضانوردان امریکایی است و از حدود 10 سال پیش به یمن کمبود آبی که در کشورهای عرب مجاور وجود دارد پای این فرزندان دو‌رگه امریکایی- اماراتی به سینک‌های ظرفشویی ما نیز باز شده.

و اینکه اگر لب کارون بایستی و خوش‌شانس باشی که فاضلابی آن نزدیکی‌هایت نباشد و بخار متعفنش دماغت را نسوزاند؛ آبی اندک و یک عالمه جزیره و نیزار سر از آب بیرون زده را خواهی دید که بیشتر از آنکه یاد «لب کارون/ چه گل بارون» بیفتی، غمگین می‌شوی از دیدن رودخانه‌یی که روزگاری پر‌آب‌ترین رود این سرزمین بوده و در آن لنج سواری می‌کرده‌اند اما حالا از روی پل؛ ته آب را می‌بینی.

 

پ.ن: یادداشت بالا از بنده  16/مرداد/ 93 در روزنامه ی اعتماد چاپ شد؛ و چون این اولین باری است که یک نوشته از من در روزنامه ای چاپ میشود برایم خیلی خوشایند بود، از این جهت یادداشت را بعلاوه ی لینک مطلب  در اینجا قرار میدهم. لینک مطلب . 

لرزشی خفیف

$
0
0

ساعت ٧صب است و تختم دارد میلرزد. حس میکنم آلارم گوشی هست که دارد هم آلارم میزند و هم ویبره. اما در همان خواب و بیداری حس میکنم گویا ویبره دارد کمی زیادی قوی می زند!!! یک هو از تخت می پرم پایین؛ زمین زیر پاییم دارد می لرزد، دیگر یقین پیدا میکنم زمین لرزه است. سریع می پرم و می روم در چهار چوب در می ایستم و دست هایم را صلیب میکنم. پدر مادرم سرِ پا در هال ایستاده اند، عینکم روی چشمانم نیست، تار می بینمشان، ولی حس میکنم بهت زده دارند من را نگاه میکنند. یک لحظه با خودم میگویم گوشی و تبلت را [که دقیقا بغل تختم هستند] بردارم و بزنم از خانه بیرون! چرا گوشی و تبلت؟ خودم هم نمی دانم. یعنی چیز با ارزش تری ندارم؟ زمین دارد آرام می لرزد، هر لحظه انتظارش را دارم شروع کند تندتر و تندتر بلرزد و خانه و همه زندگیمان روی سرمان خراب شود. در چهار چوب در ایستاده ام و در همان حال فکر میکنم ای تُف به این بخت، بعد از این همه سال، در این آخرین روزهایی که در این شهر هستیم تاب نیاورد و دارد روی سرمان خراب میشود! روی سر خودمان و همه کارتون ها و وسایل جمع شده یمان، عجب شانسی؟ بعد از ده ثانیه؟ پانزده ثانیه؟ نمیدانم چقدر بود،گمانم خیلی کم بود اما از آن لحظه های کابوس وارِ کوتاهِ طویل بود؛ بالاخره پایان می یابد. من در چهار چوب در هستم، خواهرم در اتاقش در تختش خواب است ولی گویا بیدار شده، مادر و پدر همون جور تار و بهت زده وسط هال ایستاده اند. یکهو پدرم میگوید: خوب چیزی نبود، نترسین. زن کیفت رو بگیر دستت بیا بریم دیرمون شده.

 

پ.ن: یک پس لرزه دیگر حول و حوش ساعت ٩ (ویکی دیگر هم ساعت٢٣ ) آمد که باز همه چیز بخیر گذشت. اما هنوز استرس این هست که آیا تا آخر امروز همه چیز بخیر خواهد گذشت؟

پ.ن: این مطلب همان ظهر روزی که صبحش زلزله را حس کردم نوشته شد ولی چون پرشین بلاگ معیوب بود تقریبا یک روز دیرتر در بلاگ گذاشته شد.

پدر بزرگ

$
0
0

دور افتخار

باز هم جام جهانی است و روزهای پر از هیجان و استرس فوتبالی  را می‌گذرانیم. هر چهار سال با دیدن فوتبال‌های جام جهانی من یاد پدر بزرگم می افتم. پدربزرگی که نه فوتبالیست بود، نه ورزشکار بود و نه اصلا سابقه‌ایی ورزشی داشت. تنها به این دلیل که عاشق فوتبال بود، آنهم فقط و فقط تیم ملی.

اولین خاطره‌ی فوتبالی مشترک من با پدربزرگم بر میگردد به بازی تاریخی ایران و استرالیا؛ آن عصرِ پاییزی رؤیایی. گرچه بازی را با هم ندیدیم اما بعد از بازی که مادرم ما را به خانه ی پدرش برد آنجا بود که فهمیدیم بعد از اینکه دو گل میخوریم پدربزرگ قلبش درد میگیرد و مادربزرگ، قرص زیرِ زبانی به دست تلویزیون را خاموش میکند که مرد داری خودت رو سرِ این فوتبال را میکشی. نیم ساعت بعد دوباره تلویزیون را روشن میکند تا ببیند چه بلایی بر سرمان آمده و آنجاست که میفهمد بازی دو- دو شده! قلبش یکباره خوب میشود و بازی که تمام میشود بال در می‌آورد. ما که رسیدیم آنجا دیدیم گُل از گُلش شکفته. بلند گلوی روضه‌ی ماه محرمش را گذاشته بود در حیاط، رو به خیابان؛ و هر بار تلویزیون سرود  "قهرمانان/دلاآوران/نام‌آوران..." را میگذاشت با میکروفون و آمپیلی‌فایر آن را پخش میکرد. هنوز یادم نمی رود که تمام آن شب قاه قاه می‌خندید و دوباره از سر اول صحنه‌ی وِلو شدن مارک بوسنیج، روی زمین را با آب تاب برایمان تعریف میکرد.

دومین خاطره‌ی من با پدر بزرگم بازی ایران و آمریکا در جام جهانی 98 فرانسه بود. آنشب خانه‌ی پدربزرگ بودم و آن همه شوق و ذوقش را برای بردن آمریکا میدیدم؛ انگار نه  انگار که همین او بود که کمتر از دوماه پیش عمل باز قلب انجام داده بود. اما صد افسوس که در آن دوران هنوز هفت سالم بود و زود می خوابیدم و شب زنده دار بودن را یاد نگرفته بودم و اینکه حتی قبل از پایان نیمه‌ی اول و گل اول ایران خوابم برد و نتوانستم بیدار بماندم تا با هم شادی کنیم. اما صبح که بیدار شدم فهمیدم دیشب که بازی را برده‌ایم بازهم پدربزرگ  بال در آورده و او که همیشه به عادت بازاری بودنش ده - یازده شب می خوابید؛ ساعت دوِ بعد از نصف شب همه بچه‌های اهل محل را ریخته بود عقب وانت وُولوکس‌اش و برده بود تا با پرچم ایران در شهر دور افتخار بزنند.

نمی دانم فوتبال های دیگری را هم با پدربزرگم دیده بودم یا نه؟ چیزی یادم نمی آید. اما میدانم هیچ کدام از بازی های تلخِ ایران با قطر، عربستان، ژاپن، یوگوسلاوی و آلمان را با هم نبودیم. دقیقا زیبا ترین و خاطره‌انگیزترین بازی های آن دوران را در کنار هم بودیم.

و سرانجام حدود یک سال و نیم بعد از آن بازی‌ها بازهم پدربزرگ قلبش کم آورد ولی این بار دیگر حماسه‌ی ملبورنی در کار نبود تا بتواند شارژش کند؛ پدربزرگ مُرد؛ و بدین ترتیب اولین تجربه ی شیرین فوتبالی زندگی من با آخرین تجربه‌ی شیرین فوتبالی زندگی او پیوند خورد،  تا حداقل هر چهار سالی یک بار با دیدن این فستیوالِ جهانی پر زرق و برق به یادش بیوفتم.

جمعه 20/تیر/93

 

پ.ن: این مطلب با توجی به موضوعی که مجله داستان همشهری در شماره ی تیر ماه خود فراخوان داده بود نوشته و همان بیستم تیر ماه برای دفتر مجله ایمیل شد، اما در شماره ی شهریور ماه که مطالب چاپ شدند، مطلب من پذیرفته نشده بود. اما در وب سایت مجله در بخش روایت های برگزیده ای که جا نبوده تا چاپ شوند با عنوان "دور افتخار" منتشر شد.

پ.ن 2: عنوان "دور افتخار"را  تحریریه خود مجله بر روی متن بنده گذاشته، اتفاقا عنوان خوبی هم است، بخصوص اینکه من اصلا  فراموش کرده بودم برای متنم عنوانی انتخاب کنم و همان موضوع "پدربزرگ" را بالای متنم نوشته بودم!


و این بود داستان این داستان!

مهاجرت

$
0
0

آخرین بار که به عنوان مسافرت به تهران آمدم یکسال پیش در چنین روزهایی، اواسط اسفند ماه بود. آن موقع حتی کمتر از یک درصد ممکن میدانستم شیش ماه بعدش ساکن آنجا خواهم بود. اسفند ماه پارسال که سهل است حتی تا خرداد ماه امسال هم شانسی برای این نقل مکان قائل نبودم. دقیقا خاطرم است که خرداد یا تیر ماه بود ماه بود که داشتم به این فکر میکردم حالا که جور نمیشود خودم تنها به آنجا بروم و زندگی و کار به سبک مجردانه را پیش بگیرم.(در اینجا باید به خودم تلنگری بزنم که اهوع اوهوع  چه جلافتا!! )

اولین تلاشم برای تهران آمدن مربوط به زمان کنکور است که خیلی خودم را خسته کردم  تا با رتبه ی بالا و دانشگاه خوبی در پایتخت قبول شوم که خوب (گرچه فکر میکنم کم هم تلاش نکردم) نهایتا پروژه ام به شکست مطلق انجامید.

همیشه هنگام سفر به تهران دلم قیری ویری میرفت. هنگام ورود ذوق زده بودم و هنگام خروج دلم یک جور هایی غنج میرفت. برای خودم هم عجیب است ولی شاید حتی حسی  شبیه زمانی که عزیزی از دست میرفت! دل آدم یک جور خاصی میشود و باورش نمیشود که آن طرف رفته، دقیقا همان حس. حس خوب گشتن در خیابان ها و بزرگ راه های شلوغ پلوغ و پر از ماشین و آدم (دقیقا همان چیزی که ساکنین اینجا از دستش عاصی هستند)، رفتن به جاها و خیابان های ندیده، تئاتر و موزه ها، مترو و در هم بر هم بودن مخصوص به خودش و .... و حس کشف یک جای ندیده و نشناخته که همیشه ی تاریخ برای آدم دلچسب و لذت بخش بوده و لحظه ی دل کندن از همه ی این ناشناخته ها و برگشتن به جایی همه ی زیر و بمش را می شناسی و از آنجا بودن خوشحال نیستی خیلی دل گیر بود.

و حالا شش ماه از مهاجرت دوباره‌‌ی‌مان میگذرد؛ دیگر یادم رفته چقدر از دست اهواز خسته بودم. اصلا از دستش خسته شده بودم؟ حالا دوستانم که پنج شنبه شبها میروند پیتزا میخورند و بعدش میروند روی پل پیاده‌روی، بر روی کارون  قدم میزنند وعکس‌هایشان را برایم میفرستند. دلم میخواهد پیش‌شان می‌بودم. حالا دیگر دلم برای اهواز دلم تنگ میشود. دوست دارم هر از  چندگاهی دوباره بروم و چرخی بزنم.

البته با چنین حسی بیگانه نیستم. سال77 هم که از دزفول به اهواز مهاجرت کردیم یادم می‌آید دقیقا سناریو همین بود. باز خوشحال بودم که داریم به شهری بزرگتر میرویم. اما چند ماهی که از ماندنمان در شهری که حتی یک فامیل هم نداشتیم نگذشت که این بار برای شهر خودمان و آن همه فامیل و هم بازی که داشتیم، دل تنگ شدیم. دو سه سال اول هرهفته‌ یا دو هفته ای یکبار به دزفول و دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگ و اقوام میرفتییم(فاصله ی دزفول تا اهواز کمتر از 2ساعت است). گاهی که پدرم حال و حوصله ی رانندگی نداشت پا پی‌اش میشدیم که بابا سه هفته است نرفتیم! سه هفته!! دیگه این هفته باید بریم.

کم‌کم که گذشت این دو-سه هفته ای یک بار تبدیل شد به ماهی یک بار و دو ماهی یک بار. و این فاصله هی بیشتر و بیشتر بیشتر شد. عادت کردیم  و دل کندیم. این اواخر که دیگر سالی دوبار و نهایتا اگر عزا و عروسی‌ای پیش می‌آمد نهایتا سه بار میشد که میرفتیم.

حالا گمانم حکایت اهواز هم همین طور است. گرچه آدم در جایی که زندیگ میکند  همیشه بخشی از وجودش، روحش، نوستالوژی‌اش را آنجا جا میگذارد. هنوز هر وقت دزفول میرویم اگر شده یک بار میروم و از درب اولین خانه‌ای که از خودمان داشتیم (که الان آرایشگاه زنانه شده) میگذرم و با حسرت نگاهش میکنم که آخ که دیگر نمیتوانم بروم داخل ؛ از آنجا مسیر مدرسه‌ام را میروم و به دبستانم میرسم که دیگر حالا کوبیده اند و مدرسه‌ی قشنگی بجایش ساخته اند.

حالا دیگر تهران گردی به یک سفره یک روزه ی پنجاه دقیقه ای تبدیل شده و اگر قبلا اینکه خانه و زندگی‌مان را به اینجا بیاوریم برایم غیر ممکن و حتی رویا گونه بود(بخاطر شرایط کاری خانواده و سخت بودن منتقل شدن به شهرهای مرکزی) حالا این رویا به حقیقت پیوسته و مثل هر رویایی دیگری که وقتی رنگ واقعیت گرفت از زیباییش کاسته میشود؛ واقعی میشود، معمولی و عادی میشود. حالا دیگر ولی‌عصر و پارک دانشجو و بلوار کشاورز وتئاتر و ... که میروم دیگر دلم قیری ویری نمی‌رود، معلولیم، از پیاده روی لذت می‌برم و بیشتر به این فکر میکنم دیرم نشود و از آخرین مترو ها جا نمانم و دیر به خانه نرسم.

خیلی وقت‌ها حتی میگویم چه خوب که اهل تهران نیستم. معمولا هم سن و سالانم در پایتخت چون دیگر هیچ جائی در کشور بهتر از آنجایی که هستند نمی یابند و غالبا شهر خود را (در مقیاس جهانی)  زشت و عقب افتاده و دِ مده میدانند غالبا تصمیم به اقامت خارجه میگیرند.

نمی‌دانم شاید اشتباه و کم توقعانه دارم فکر میکنم ولی یکجورهایی خوشحالم که همین چارتا تئاتر و سینما و ... و این امکاناتی ( که خیلی ها می‌گویند زیر استاندارد جهانی است) که در این شهر میبینم برایم یه جور تغییر محسوب میشوند تا اینگونه مثل خیلی‌ها کرم اقامت به جانم نیوفتد. چون ماندن را بیشتر از رفتن دوست دارم.

اما نمی دانم! آیا تراژدی اهواز نیز دوباره برایم رخ خواهد داد؟ آیا بعد از یک دهه در زندگی در اینجا با تکرارش دلم را خواهد زد؟ آیا کرم اقامت  بجان من نیز می افتد؟ همین تجربه‌ی قلیلِ 24-5 سالی که دارم به من ثابت کرده خیلی وقتها چیز هایی را که غیر ممکن‌ میدانسته‌ام، ممکن شده اند، به آنها باور پیدا کرده‌ام و از بدیهیاتِ زندگیم شده‌اند؛ به همین علت نمی گویم غیر ممکن ولی گمان میکنم، و امیدوارم که چنین شود که هیچ گاه وارد مرحله ی بعدی زعم خودمان پیشرفت رو به جلو نشوم و این آخرین مهاجرتم باشد.

 

 

پ.ن: البته شهر محل اقامت ما کرج است ولی به هر روی بخاطر نزدیکی این دو شهر و نیت ما از مهاجرت (یکپاچه شدن متن واستفاده نکردن از دو کلمه) فقط از همان تهران استفاده کردم.

اولین بهار

$
0
0

اولین بار است که بهار را میبینم. تنها معنای کلیشه‌ای که فصل بهار برای من دارد همان چیزهایی است که در شعرهای وصف طبیعت بارها و بارها خوانده بودم اما فقط آنها را خوانده بودم.

همیشه فصل بهار برای من اول معنای عید و کلیشه‌های نوروز را می‌داد و بعد از آن هم سیزده بدر که تمام میشد برایم مساوی با شروع فصل گرما بود، آغاز روشن کردن کولر؛ شروع فصل تعریق و باز با زیرپیراهنیِ خیس از عرق به خانه برگشتن و با پیراهن آستین کوتاه بیرون رفتن و تا هشت شب صبر کردن تا از شر آفتاب خلاص شدن و بعد از آن شاید بشود از خانه بیرون زدن و.... . شاید اگر در تقویم‌ها سه ماه اول سال سبز رنگ نبود، هر سه‌ی آنها را جزو تابستان بحساب می آوردم. گرچه هنوز هم که هنوز است وقتی مثلا زمان امتحانات را محاسبه میکردم و میگفتم خرداد ماه، پیش خودم میگفتم اوه امتحانا وسط تابستون! بعد دوباره یک لحظه می‌ماندم! دوباره محاسبه میکردم و یادم می‌آمد که نه خرداد که جزو بهار است! سعی میکردم جزو بهار حسابش کنم ولی خوب واقعیت این بود که برای ما تابستان بود.

در اهواز نهایتا دو فصل داریم؛ اما درخت‌ها، پارک‌ها و طبیعت در هر دو فصل یک شکل هستندو فقط در یک فصل بسر می‌برند. در زمستان طبیعت  همان شکلی است که در تابستان است فقط در تابستان هوا گرم است ولی زمستان سرد. همین. بدون هیچ تفاوتی در ظاهر.

از مهر ماه که اهواز را ترک کرده‌ام تقریبا دیگر رنگ گرما را ندیده ام! و الان وسط اردیبهشت ماه است و می‌بایست دو ماه، دو ماه و نیمی باشد که همه‌ی لباس گرم ها را  جمع کرده باشیم. اما الان نزدیک خرداد ماهیم و من هنوز بیرون که میروم پلیور یا یک لباس کمی ضخیمی می‌پوشم!

حالا برای اولین بار است که دارم گذر فصل ها را میبینم. همان طور که در کتاب ها خوانده بودم.قبلا فقط خوانده بودمشان اما الان دارم حسشان میکنم. حالا طبیعت اینجا را که میبینم برایم اعجاز آور است. دقیقا همان طور که نویسنده ها می‌گویند در پاییز درخت ها لخت میشوند، در زمستان خشک میشوند؛ چمن پارک ها زرد میشود و به یک باره بهار که میرسد درخت‌هایی که تا یکی دو هفته پیش خشک بودند پر از برگ میشوند! سبزِ سبز میشوند. فضای سبز پارک‌ها از رنگ  زرد یک باره سبز و پر از گلهای رنگارنگ میشود! خیلی عجیب است. نیست؟حالا نم‌نمک دارم درک میکنم که چرا این همه میگویند بهار زیباست، پاییز دلرباست، زمستان قشنگ است. این فصل‌ها همیشه برای من یک شکل بوده‌اند و فقط سردی و گرمی‌یشان فرق می‌کرد. حالا دارم کم‌کم درکشان میکنم و زیبایی‌‎شان را می‌‍فهمم.

حالا می‌توان گفت من دقیقا نقطه ی مقابل آن شعر( یا نامه، یا نمی دانم شاید هم نصیحت)نیما یوشیج به پسرش هستم. همه چیز برای من تکراری نیست. من در بیست و پنجمین سال زندگی‌یم، اولین بهار زندگانیم را تجربه کردم. و شاید از این به بعد همه چیز تکراریست.

غار نشینی

$
0
0

چند هفته ای است خیلی کمتر از شبکه‌های اجتماعی استفاده میکنم، مثل ترک کردن هر اعتیاد دیگری ترک کردنش خیلی آسان نیست. حس میکنم کمی بهتر است، با کمتر خواندن نظرات سطحی و آنی و حق بجانب خیلی های دیگه مثل خودم چیز زیادی را از دست نداده‌ام.

گاهی که نمی توانم مقاومت کنم و اندکی یکی از این شبکه های اجتماعی را باز میکنم کلی خبر و هشتگ و جنبش و بحث و چه و چه وچه میبینم که اصلا هیچ خبری از آنها ندارم؛ انگار از غار  بیرون آمده ام، غار بی خبری.

حالا اینها به کنار اسباب کشیِ هفته‌ی پیش هم مزید بر علت شد. علاوه بر قطع اینترنت چند روزی تلویزیون‌ هم کلا قطع بود و اینگونه  کلا همه‌یمان از همه دنیا قطع بودیم.

در چنین شرایطی سر شب بلند میشوم ومیرم بیرون تا شام بخرم، میبینم چهار راه چقدر شلوغ است! راه برگشت چقدر ترافیک است!تعجب میکنم  اینجا که هیچ وقت ترافیک نمیشد!! میان بر می‌زنم که زود تر برسم تا غذا سرد نشود. رکب میخورم. به بن بست میخورم. دوباره برمیگردم و از مسیری دیگری میروم. در آخرین دوربرگردانِ نرسیده به خانه مان که برای اولین بار است که میبینم که را ه بندان است، درحالی که توی آن هیری ویری وشلوغی دارم دور میزنم یک هو ماشین زیر پایم خاموش میشود. دوباره استارت میزنم یک ماشین دیگر بوق بوق بوق میزند! نمیدانم چطور در یک آن میفهمم بوق بوقِ شادی است نه از آن بوق بوق هایی که تن صدایشان طوری است که دارد بهت میگوید هوووی د یالا راه بیوفت این همه ملت مَنتل تو شدن! در همان حال یک هو شستم خبردار میشود چه شده! مذاکره بوده، توافق شده، شنیده بودم که میخواهند جشن بگیرند.

می آیم خانه خواهرم را میگویم خیابونا چقدر شلوغ بودن! ترافیک! کیپ تا کیپ! باورت میشه؟ میگوید وا؟! وسط هفته؟! میگویم میدانی واسه چی؟! توافق هستی و مذاکرات و اینا!! یک هو هر دویمان می‌زنیم زیر خنده. از این بی‌خبری، از این توی غار بودن، از اینکه گویا تمدن عوض شده و غارنشینان آدمهایی هستند بی اینترنت و بی‌تلویزیون.

 


یادآورى

$
0
0
سر شب بود. طبق معمول گوشیم دستم بود و داشتم در انبوه شبکه هاى اجتماعى غلت میزدم. اینستاگرام، تلگرام، تویتر یا نمیدانم کجا و کدام اپ را داشتم بالا پایین میکردم که گوشى لحظه اى ایستاد و پیامى رویش آمد. نوشته بود: سالگرد فوت دایه. بلافاصله یادم آمد که خودم در کالندر گوشى روز و ساعت فوت مادربزرگ را ثبت کرده بودم. همان حدود ساعت یازده و بیست دقیقه را که زنگ زدم و گفتند مرده.حتى نگفتند. خودم فهمیدم. چند لحظه خیره به صفحه ی گوشى ماندم. تلخیِ پیامى که رویش بود، فراموشى ذهن، گذر سریع زمان، زخم هایى که خواه ناخواه فراموش میشوند همه از ذهنم گذشتند و شاید خیلى چیزهایى دیگر. فردا شبش پدرم را گفتم راستی میدونى دیشب سالگرد مادرت بود؟ گفت نه، هنوز نشده که؟ گفتم چرا خودم تو کالندر گوشیم ثبتش کردم. گفت اه؟ وبعدش ساکت ماند. مادرم از آشپزخانه آمد و کنارش نشست و بعد از یکی دو دقیقه یک هُو گفت: ولی مادرت از اونا نبود که بود و نبودشون فرق نکنه، قشنگ نبودنش حس میشه، و بعد او هم ساکت ماند. این را که گفت پیش خودم گفتم چه خوب است که آدم بود و نبودش فرق کند، حداقل حالا که قرار است نابود شود مهرش در قلبى به یادگار بماند. چه خوب است و چه سخت است این؛ مثل همه ى چیزهاى خوب.

سالی که گذشت

$
0
0


در این روزهاى پایانى سال، به سالى که گذشت مینگرم. سال خوبى بود؟ آدمى خیلى باید اعتماد بنفس بالایى داشته باشد که در جواب این سوال بگویید بله. ولى به گمانم اگر من در جواب این سوال نگوییم بله شاید خیلى کم لطفى کرده ام. 

در سالى که در عین ناباوریم در رشته و دانشگاهى که دوست داشتم قبول شدم، براى اولین بار شاغل شدم، اولین حقوقم را گرفتم و… و دیگر چه؟ دیگر چیزى به ذهنم نمیرسد. شاید بشود همان دعاى سالخردگان یعنى تنى سلامت و نازل نشدن یک بلاى آسمانى و این جور چیزها را به  موارد مثبت قبل اضافه کرد ولى واقعا چیزى دیگر به ذهنم نمى رسد؛ که تازه همان موارد دانشگاه و شغل و حقوق هم در فصل زمستان برایم رخ دادند. ولى قبلش چه؟

بیشتر سال به خمودگى ناشى از بیکارى گذشت و هرشب و هر شب زدن‌ها تا شاید تا چهار پنج صبح خوابى اجبارى به چشم های که خسته نبودند بیاید و هر روز و هر روز به خود قول دادن که از فردا زود میخوابم و این روش زیستن خفاش گونه را ترک می‌کنم. مختصر کتاب خواندن و فیلم دیدنم میشد نهایت کار شاقى که میکردم. کلاس زبانى که این بار نیز به یک بهانه ى دیگر (بهانه ى درس و کار و وقت نشدن) براى بار هزارم ترکش کردم. اندوهى که مثل خوره به جانم افتاده بود و مجموعه اى از تلاش‌هاى تا به امروز جانکاه و نافرجام براى فراموشى کسى که سعى میکردم فراموشش کنم ولى نه تنها نکردم بلکه حتی نتوانستم از یادش بکاهم. اینها هم میشود مجموعه از مهمترین کارها و مشغولیت های ذهنی که در سالى که گذشت انجام دادم و داشتم.

حالا با همه‌ى اینها بطور قطع نمی دانم پاسخ سوال "سال خوبى بود؟" را چه بدهم. خودم هم نمیدانم نسبت به سال ٩۴ چه حسى دارم. شاید از آن سال هایى بشود که در آینده هربار به یادش بیوفتم دلم غِنج برود شاید هم… کسى چه میداند بگمانم فقط زمان بتواند به این سوال ها پاسخ بدهد. 

پ.ن: دوباره متن را میخوانم. مگر همین چند چیز مثبتی که در جستجویم به آنها رسیدم کم چیزی هستند که اینقدر ساده دارم از کنارشان میگذرم؟ نمی دانم. اما همیشه این نداشته ها هستند که روحح آدمی را بیشتر آزار می دهند. آدمی قدر نداشته هایش را بیشتر می‌داند تا داشته هایش را.

 

(بدون عنوان)

$
0
0

سر ظهر است و توی اتاق داریم ناهار می‌خوریم. عظیم وارد اتاق می شود و می رود یک گوشه می‌نشیند. احسان و علی دارند  به پیاز روی سفره  شوخی می کنند و متلک می پرانند که انگار باز امروز با دوست‌دخترت قرار داری. تیکه می اندازند،میخندند،قهقه میزنند و بینش چند لقمه غذا هم میخورند.

عظیم رفته یک گوشه نشسته و سرش را کرده توی گوشیش. صدایش می‌کنیم که بیا غذای اضافه داریم. مثل همیشه یک اِه!میگوید و بلند میشود می‌آید سر سفره، همان طور گرفته می‌آید و می‌نشیند. نه حرفی می‌زند و نه به شوخی های بی نمک و مبتذل ما می‌خند. سه چهار قاشقی بیشتر نمی خورد و بلند می‌شود و بقیه قورمه سبزی را ور می‌دارد و می‌برد می‌اندازد توی سطل آشغال. تعجب می‌کنم. هیچ وقت اینقدر کم غذا نمی‌خورد.

دوباره سرش را توی گوشیش می‌کند؛ می‌رود بیرون و یکی دوباره زنگی میزند این ور و آن‌ور. علی بیشتر با عظیم رفیق است. سوال میکند چته از سر ظهر؟ چیزیت شده؟ جواب میدهد نه چیزی نشده. از آن نه هاى آرامى که خوب معلوم است که نه نیست. شاید با زنش دعوایش شده. شاید قسط هایش تلنبار شده. به حساب مشکل خانوادگی و فضولی نکردن میگذاریم و دیگر پی‌اش را نمی‌گیریم.

عصر میرویم و تا دو روز بعد که صبح شنبه دوباره بر می‌گردیم خبری از هم نداریم. عظیم نیامده سر کار. بچه‌ها چک می کنند می بینیم عکس پروفایل تلگرامش را عکس پیرمردی را گذاشته که روبانى سیاه گوشه اش نقش بسته. پیرمردی که ته چهره ای شبیه خودش دارد. علی میگوید ای بابا نکنه بابای عظیمم مرده؟ میگف آلزایمر مالزایمر داره، وضعش خراب بود.

تماس می گیرد و از آن ور خط جواب می دهد که بله چهارشنبه پدرم مرده. هنوز شمالم و تا اواخر هفته هم بر نمی‌گردم. بعدا میفهمیم قبل از خوردن همان قورمه‌سبزی کذایى بوده که خبر پدرش را بهش داده‌اند.

نه می‌شود زنگ زد و نه می شود زنگ نزد. در تلگرام برایش پیام تسلیت می فرستیم. یک پیام تسلیت هم مینویسیم و بالای در اتاق می زنیم. کنار پیام تسلیتی که شنبه‌ی پیش برای پدر سعید زده بودیم.

(بدون عنوان)

$
0
0

سر ظهر است و توی اتاق داریم ناهار می‌خوریم. عظیم وارد اتاق می شود و می رود یک گوشه می‌نشیند. احسان و علی دارند  به پیاز روی سفره  شوخی می کنند و متلک می پرانند که انگار باز امروز با دوست‌دخترت قرار داری. تیکه می اندازند،میخندند،قهقه میزنند و بینش چند لقمه غذا هم میخورند.

عظیم رفته یک گوشه نشسته و سرش را کرده توی گوشیش. صدایش می‌کنیم که بیا غذای اضافه داریم. مثل همیشه یک اِه!میگوید و بلند میشود می‌آید سر سفره، همان طور گرفته می‌آید و می‌نشیند. نه حرفی می‌زند و نه به شوخی های بی نمک و مبتذل ما می‌خند. سه چهار قاشقی بیشتر نمی خورد و بلند می‌شود و بقیه قورمه سبزی را ور می‌دارد و می‌برد می‌اندازد توی سطل آشغال. تعجب می‌کنم. هیچ وقت اینقدر کم غذا نمی‌خورد.

دوباره سرش را توی گوشیش می‌کند؛ می‌رود بیرون و یکی دوباره زنگی میزند این ور و آن‌ور. علی بیشتر با عظیم رفیق است. سوال میکند چته از سر ظهر؟ چیزیت شده؟ جواب میدهد نه چیزی نشده. از آن نه هاى آرامى که خوب معلوم است که نه نیست. شاید با زنش دعوایش شده. شاید قسط هایش تلنبار شده. به حساب مشکل خانوادگی و فضولی نکردن میگذاریم و دیگر پی‌اش را نمی‌گیریم.

عصر میرویم و تا دو روز بعد که صبح شنبه دوباره بر می‌گردیم خبری از هم نداریم. عظیم نیامده سر کار. بچه‌ها چک می کنند می بینیم عکس پروفایل تلگرامش را عکس پیرمردی را گذاشته که روبانى سیاه گوشه اش نقش بسته. پیرمردی که ته چهره ای شبیه خودش دارد. علی میگوید ای بابا نکنه بابای عظیمم مرده؟ میگف آلزایمر مالزایمر داره، وضعش خراب بود.

تماس می گیرد و از آن ور خط جواب می دهد که بله چهارشنبه پدرم مرده. هنوز شمالم و تا اواخر هفته هم بر نمی‌گردم. بعدا میفهمیم قبل از خوردن همان قورمه‌سبزی کذایى بوده که خبر پدرش را بهش داده‌اند.

نه می‌شود زنگ زد و نه می شود زنگ نزد. در تلگرام برایش پیام تسلیت می فرستیم. یک پیام تسلیت هم مینویسیم و بالای در اتاق می زنیم. کنار پیام تسلیتی که شنبه‌ی پیش برای پدر سعید زده بودیم.

(بدون عنوان)

$
0
0

مهدی از سالنِ آن سمت کارخانه آمده تا به عظیم تسلیت بگوید. کلی معذرت خواهی می کند که و توضیح میدهد که شرمنده است که بعد از دو هفته آمده، شیفتش عصر و شب بوده، برنامه اش با ما جور نبوده، تازه وقت کرده که بیاید. عظیم می‌خندد که ای بابا عیب نداره.

خیلی طولی نمی‌کشد که بحث عوض شود؛ از کل کل فوتبالی به قیمت رهن و اجاره خانه و از آنجا به عقد کنان مهدی می‌رسد. می‌گوید می‌خواهد تابستان آینده عروسی بگیرد. سعید می‌گوید تو اشتباه من رو نکن. خودتو ن.گا زیر قرض و قول که میخوام همه رو دعوت کنم. یه عروسی کوچیک، فقط فامیلا درجه یک؛وسلام.والا. مهدی می‌گوید خوب آخه خانواده رو چی‌کار کنم؟ انتظار دارن. شاهین می گوید آره خو راست میگه خانواده‌ها هم انتظار دارن.

سعید نطقش گرم شده و دارد انواع و اقسام نصیحت ها را به مهدی می‌کند تا خرج عروسیش کم شود. می گوید تو خودتو مثل من واسه یه عروسی تا خرخره تو قرض و قول نکن.از قرض ها و وام هایی میگوید که تا دو سه سال آینده باید بدهد. شاهین از آن ور می‌گوید:خود مام چقد نشستیم نصیحت کردیم که اینقدر خرج عروسیت نکن همش پول دور ریختنه؟ یاسین به گوش خرت خوندیم. حالا داری واسه این ک.شر می‌گی؟ بعد شاهین رو می کند به مهدی و با حالتی اسلوموشن وار می‌گوید: تو هم حالا مگه بیکاری می‌خوای زن بگیری؟ بده واسه خودت همه چی ت.خمتم نیست؟

سعید از آن‌ور دوباره شروع به حرف زدن می‌کند که:ببین؛ زن گرفتن مثه توالت عمومی می‌مونه! اونایی که نرفتن تو توالت تندشونه فقط می‌خوان برن تو؛اوناییم که رفتن تو از بو گند دارن خفه میشن میخوان سریع جمع کنن بکشن بالا بپرن بیرون. یک هو همه‌ی اتاق می‌زنیم زیر خنده. شاهین زیر خند کردنش میگوید: گ.اییدم این مثال زدنتو. ریدی بابا.

حامد از آن طرف رو به سعید به شاهین اشاره می‌کند و می‌گویید: دهنت سرویس این حرفو باز این بگه که سه ساله زن گرفته باز یه چیزی؛ نه تو. بابا بزا مُهرش خشک شه، یه شیش ماه از عروسیت بگذره بعد اینو بگو.

سعید جواب می‌هد که نه خو والا. این واقعیته.

مهدی بلند میشود حرف سعید را می‌برد خداحافظی میکند و می رود.شاهین هم از اتاق میرود تا داستان سعید را برای بقیه بچه‌هایی که آن طرف بودند تعریف کند.

 

Viewing all 51 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>