معمولا بچه ای که به چهار سالگی برسد تازه یاد میگیرد راحت صحبت کند؛ راه برود و تازه میخواهد وارد دنیای آدم ها بشود. اما خوب همیشه هم این گونه نیست.
4 سال پیش؛ خودم که یادم نیست به استناد پرشین بلاگ، ده ام شهریور ماه این بلاگ را ایجاد کردم. اگر به آرشیو سال 88 ام بروید کاملا مشخص است بخاطر جو سیاسی آن روز ها فقط سیاسی می نوشتم. خبر کپی پیست میکردم. آرمانی مینوشتم. طوفانی مینوشتم. تقریبا هفته ایی 2-3 بار آن هم توسط مطالب تایپ شده بلاگ برزو میشد. حتی اسم اولیه ی اینجا هم "وطنم ایران" بود! که حجم آرمان گرایی آن روزهایم را نشان می دهد.
آن روز ها تازه از کنکور فارغ شده بودم و تازه داشتم وارد دریای نت میشدم و اینجا اولین اکانت مجازی من بود که در آن شروع به فعالیت کردم.البته فیس بوکم را قبلش باز کرده بودم ولی هم فیلتر شده بود، وهم اینکه تا یکسال بعدش اصلا نمی دانستم چجور باید از فیس بوک استفاده کرد.
راستش اولش آرزویم این بود که اینجا از آن وبلاگ های شلوغ و پر بازدید که حداقل هر پستش 50-60 کامنت بخورد بشود؛ همان طور که خیلی از وبلاگ های معروف را میدیدم که اینطور هستند. فقط چند مدت فعالیت در فضای مجازی این واقعیت را برایم روشن کرد که کار آنقدر ها هم که فکر میکنم آسان نیست. هر پست بزرو 2-3 کامنت بیشتر نمی خورد و فهمیدم آنهایی که اینقدر در این دنیای مجازی محبوب هستند یا مهره ی مار دارند یا در اینجا پارتی دارند یا... نمی دانم واقعا چه دارند! هر چه داشتند من آن را نداشتم. هر چه بود به این آرزویم هم نرسیدم و الان بعد از 4سال فعالیت بیشترین کامنتی که یک پست از اینجا خورده گمانم 33-34 نظر بوده، که البته حدود 30 نظر آن از نوع تبلیغاتیه به وبلاگ من هم سر بزن و از این کالای ما خریداری بفرمایید و آپ هستم و .... اینها بود! واقعیتش این است که محبوبیت چیزی بود که به هیچ وجه در دنیای مجازی به آن دست پیدا نکردم، حتی الان هم که خیلی زیاد در تویتر و اینستاگرام فعال هستم هیچ وقت خوانندگانم زیاد نشده اند و همیشه تعدادشان از متوسط هم پایین تر بوده. شاید چون به طمع محبوبیت آمدم آن را بدست نیاوردم؛ چون بنظرم آدمها یا چیزهایی را دارند که معمولا زحمت زیادی برایشان نکشیده اند؛ برایشان عادی هستند و قدرشان را هم نمی دانند؛ یا چیز هایی را ندارند که برای رسیدن به آن چیزها کلی تلاش میکنند و اغلب به آنها هم نمی رسند.
حال آنچه که الان وجود دارد این است که اینجا دیگر برای زیاد خوانده شدن نمی نویسم، البته اگر سالی به ماهی یک باری بنویسم. دیگر واقعا بقول آن وبلاگ های قدیمی اینجا دل نوشته شده و امیدی به خوانده شدن هم ندارم. حتی از 10-12 نفری از دوستانم که آدرس اینجا را دارند یکی دو نفرشان یکی دو باری بیشتر نیامده. حتی پسر خاله ام [که تنها عضوی از خانواده ام است که میداند من اینجا چیزی مینویسم] چند ماه پیش گفت راستی بلاگت آدرسش چی بود؟ اسمش؟ اصلا یادم رفته بود. در حالی که اگر کلمه ی چاپارخانه را در گوگول سرچ میکرد براحتی در دومین نتیجه جستجو بعد از ویکی پدیا آدرس اینجا را پیدا میکرد!
البته منصفانه که به قضیه نگاه کنیم ایراد از او نیست، گویا دوران اینجا بسر آمده. حتی خودم هم دیگر بلاگ نمی خوانم، شاید در ماه یکی دوبار بیشتر وقتش پیش نیاید که حالش را داشته باشم. اعتیاد به تویتر حوصله ی خواندن نوشته های کمی طولانی را طاقت فرسا کرده.
یادم است همان 4سال پیش خاله ام؛ که آن زمان مجرد و خوره ی فضای مجازی بود سه وبلاگ داشت!! چند مدت پیش گفتمش هنوز بلاگت هایت را داری؟ در حالی که پسرش را صدا میکرد که یواش تر بدود تا نخورد زمین گفت: بابا همه پسوردا گم شدن!! یادم نیستن که !!
وبلاگ هم هم مثل هر چیز دیگری دورانی داشت. گرچه قربانی فیس بوکی شد که همان هم الان دورانش بسر آمده ، اما بنظرم وبلاگ هنوز هم یکی از قشنگ ترین شبکه های اجتماعی است. آنقدر قشنگ که حالا حالا ها تصمیم ندارم درب اینجا را ببندم.
یکی از اخلاق های بد ، یا نمی دانم شاید هم خوب این است که معمولا کاری را نصفه کاره رها نمی کنم. و شاید همین باعث شد که نوشتن در این وبلاگ کم خواننده ی گم نام را چهار سال ادامه بدهم. همین اول وبلاگ باز و ادامه بدهم، مثل خیلی از دوستان آن زمان 20 تا وبلاگ تاسیس نکنم!
گاها که در بلاگ ها که میگردم میبینم اغلب تاریخ شان به یکی دوسال قبل برمیگردد و سه و چهار ساله به بالا خیلی کم میبینم. اکثر دوستانی که همان چهار سال پیش با آن ها وبلاگ خوان را بعد از مدت ها که سراغشان میروم میبینم یا پاکش کرده اند یا یکی-دو سالی است به امان خدا ولش کرده اند. از این حیث گویا من دیگر دارم جزو با سابقه ها میشوم و تنها افتخارم در اینجا این مباشد که بعد از چهار سال اینجا را ول نکردم و برم. افتخاری که شاید حماقتی بیش نباشد. کسی چه میداند.
پ.ن: از یازدهم شهریور هر روز میخوام در این باره یه مطلب بنویسم، 20 روز پشت گوش انداختم؛ اما اشب دیگه یه باره شد! خودمم متعجب شدم که چجور رضایت دادم بشینم چیزی تایپ کنم!!