Quantcast
Channel: چاپار خانه
Viewing all 51 articles
Browse latest View live

مصائب نوروز..

$
0
0

قرار بود به مناسبت سال نو یک پست جدید که در بلاگم بگذارم که نگذاشتم ، به همان دلیل تنبلی، قرار بود که بعد از سیزده بدر بگذارم که باز هم همان شد و الان 21 فروردین شده و تازه دست به کار شده ام یک پست دو خطی بنویسم! از خود هم  متعجبی نمی کنم  هنوز ساعت اتاق و ساعت مچیم یک ساعت عقب هستند و هر روز می گویم ولش کن بابا ،یا بذار با اخبار تنظیمش کنم که دقیق باشه و این چنین است که یک ماه اول رفت و هنوز خیلی چیز ها سر جای خود مانده اند !

در این تطیلات که برای ما حدودا تا هفته ی پیش ادامه داشت مثل همه  کلی اینجا و آن جا رفتیم ، برای چهار سیخ کباب منقلی دستم از صد جا سوخت که هنوز آثار تاولش هایش هویداست! کلی دوستان و فامیل شادی کردند تا شاید تصادفا غم هایمان را فراموش کنیم.

 کلی فیلم دیدم ؛آنقدر فیلم دیدم که یک جور هایی از این کار خسته و دل زده شدم و هیچ کتابی هم نخواندم .شاید در آینده ایی نچندان دور از این فیلم ها چند کلامی گفتم ؛البته اگر بی حسی های بالا وجود نداشته باشد!

در ضمن نوروزتان هم پس، پس مبارک.

عکس نوشت: عکس بالا هم که از شاهکار های هنری بنده  در گشت و گذارهای نوروزی  می باشد.( به شکل عجیبی هنر ازش موج می زند)!

 

 

 

 

 

 

 

 

 


از تایتانیک تا جاده ی انقلابی

$
0
0

این روزها صدمین سالگرد غرق شدن تایتانیک است که با توجه حجم برنامه های مختلفی که در این باره پخش می شود همه از آن با خبرند.داستانی که بیش از خودش داستانها و فیلم های پر سوز و گدازی که از آن ساخته شده معروفش کرده. در هر زمانه ایی نماد عاشقان سینه سوخته یک داستان است وتقزیبا درزمانه ایی که ما – من -بزرگ شدیم چه خوشمان بیایید و چه خوشمان نیایید فیلم تایتانیک و نام های معروف جک و رز هم جزئی از داستان ها وبل نماد عاشقانه های ما شد.

یادش بخیر؛ تایتانیک را زمانی که کلاس دوم ابتدایی بودم دیدم ؛ اولین فیلم بود که بروزمی دیدم؛ بدون زیر نویس و هیچی ،در دو نوار بزرگ VHS و تحت نظارت شدید مادرم؛ با ان همه سر و صدا و منت گذاشتن های صاحب فیلم.در همان یک روزی که خانه مان بود دوبار دیدمش و برای اولین و آخرین بار در پایان یک فیلم  گریه ام گرفت(البته خیلی کم).

سالها برایمان تایتانیک نماد عاشقان سینه سوخت بود عاشقانی که اگر به وصال هم می رسیدند چه شورهایی که با نمی داشتند. ده سال از آن فیلم گذشت و باز جک و رز قصه ی خودمان دوباره در داستانی با هم همراه شدند ؛ اما این بارداستان از جایی شروع می شد که به وصال هم رسیده اند؛ جاده ی انقلابی ؛گویی تایتانیک غرق نشده و این دوعاشق ما حال در نیویورک دارند زندگی می کنند؛ زوجی از هم گسیخته که به هم دروغ می گویند ،از هم پنهان کاری می کنند ، به هم خیانت می کنند ، از هم و از زندگیشان ناراضیند؛ دیگر نه از آن رزی که حاضر بود برای جکش گردن بند یاقوت همسر لوئی شانزدهم – یا چیزی شبیه این را- را به دریا بیندازد خبری بود ونه از آن جکی که آن همه عشق پر سوز و گداز داشت.

...و آفت عشق

بوسه است یا وصال...

شاید واقعا اگر تایتانیک هم غرق نمی شد امروز کسی حتی اسمی از آن را نمی دانست.

یادم می آید آن سال ها که تازه این فیلم آمده بود بچه ها در مدرسه چه داستان های تخیلی از صحنه های عاشقانه ی فیلم که تعریف نمی کردندو بعد ها که نسخه ی کاملش را در یک دی وی دی ناقابل هزار تومانی به همراه چهار پنج فیلم دیگر خریدم فهمیدم که بچه های دوران دبستان چه تخیلات قویی داشته اند ؛ تخیلی که اگر جیمز کامرون – کارگردان فیلم – داشت شاید فیلمش بیش از آن 1.8 میلیار دلار فروش می کرد ؛ آخر سانسور ذهن ها را شکوفا می کند.!

بلندی های بادگیر

$
0
0

بالاخره بعد از حدود یک ماه وبیست روز کتاب لندی های بادگیر تمام شد کتابی که قبل از عید شروع کرده بودم و قرار بود که همان قبل از عید هم به پایان برسد ولی از آنجایی که برنامه ریزی و عمل دو معقوله جدا از هم می باشند تمام شدنش تا همین سه شنبه ی گذشته به طول انجامید.

کتاب از شاهکارهای دوران کلاسیک  و ادبیات عاشقانه است اما نوع ادبیات عاشقانه اش با آن چیزی که من در ذهن داشتم بسیار تفاوت داشت.نثر کتاب اول کمی گیج کننده بود –حداقل برای من- ولی به مرور کاملا روان و سر راست شد. داستانی که در آن عشق ، خیانت، جدایی، خشونت، بی اخلاقی و خیلی از مفاهیم انسانی دیگر وجود دارد بطوری که شاید حتی داستان را عاشقانه بتوان بحساب نیاورد.

در کل کتاب زیبایی بود اگر فرصت کتاب خواندن دارید پیشنهادش می کنم.

مادر...

$
0
0

نام مادر برای هر کس تداعی کننده ی مفهومی است. پاکی،گذشت ،ایثار، عشق،نجابت، از خود گذشتگی و شاید تاسف، ترحم  و سرزنش. هر چه باشد مادر ؛مادر است ؛روزش مبارک.

بعدا نوشت:

امروز با یک روز تاخیر نسبت به روز مادر به همراه 10-15 نفر از هم دانشگاهیان به یکی از خانه های سالمندان نزدیک داشگاه رفتیم. دو شب پیش همین طور که داشتم تویتر را مرور می کردم به  یکی از دوستان برخوردم که نوشته بود "به یاد مادرانی که در خانه ی سالمندان هستند"، همین تویت کوتاه باعث شد تا با چند نفر از دوستانم تماس بگیرم ، و مجموعا بتوانیم امروز یک برنامه ی کوچکی با سی تا شاخه گل و چند کیلو شیرینی به مناسبت روز مادر برای مادرانی که فراموش شده اند برگذار کنیم. مادرانی که همه شان می گفتند ما فراموش شده ایم  ...هی سلامتی می خوایم چی کار؟... از بچه ایشان می گفتند. از دختر ها و پسر هاشان که اصفهان و تهران و کجا و کجا هستند. بعضی هاشان می رقصیدند بعضی هاشان بی تفاوت نشسته بودند.

خانه های سالمندان بوی گندی می دهند بوی مواد شویند و شیر و برنج و پوشک کثیف شده. باید بیست دقیقه ایی بمانی تا تا بویش را فراموش کنی. بار هر چندمت هم که باشد که به خانه ی سالمندان می روی باز هم غصه ات می گیرد؛ گرچه همیشه برایشان می خوانیم ، آهنگ بندری می گذاریم، کِل می کشیم، می رقصیم ؛ولی باز غمی در دلت جا می گیرد ؛ که چرا اینها این طورند؟ واین که شاید حال آنها آینده ی خود تو باشد، آینده ایی که نمی توانی آیندگان را از انجام دادن آن شماتت کنی ...

آتش افروز(Incendies)

$
0
0

 

بعضی فیلم ها هستند که خیلی تصادفی به دست آدم می رسند –بخصوص در ایران که شانس نقش عمده ایی در فیلم دیدن دارد-  و همین تصادف به یک برخورد بزرگ تبدیل می شود ،می شود از آن فیلم های محبوب. فیلمی که خوب است، تازه بعد از تمام شدنش شروع می شود ، می ماند ،و در دلت کم کم جا باز می کند و دیوانه ات می کند؛ ذهنت را مدام به خودش وا می دارد .

فیلم آتش افروز (Incendie) همین حکایت را دارد ، قریب به سه ماه پیش دیدمش و از همان زمانی که تمام شد تا همین الان نه  تنها نظرم را در باره ی خودش تغییر نداده بلکه خودش را بیشتر شیفته ی من کرده.از آن فیلم هایی که در دقیقه ی آخر چیزی را فهمیدم که یک باره یک وای ی ی ی ی.. بلند کشیدم.

بزرگترین خیانت این است که داستان فیلم را تعریف کنم ؛ولی ماجرای کلی درباره ی جنگ ،خشونت، خیانت ، تجاوز و مصیبت هایی است که در یک جامعه ی بی ثبات وجود دارد، و مصیبت ها و فجایعی که استبداد و جنگ های قومی و مذهبی بر یک جامعه وارد می کند. یکی از زبیایی های فیلم این است که تا پایان فیلم متوجه نمی شوید که داستان در چه کشوری است ، فقط آنچه بدیهی است این است که داستان در خاورمیانه می باشد ولی می توان حدس زد که کشور مورد نظر لبنان است.

در یکی از سکانس های فیلم – بنظر من بهترین سکانس فیلم - نوال ؛شخصیت اول فیلم که مسیحی است برای اینکه سوار مینی بوس مسلمانان شود صلیبش را پنهان می کند و روسری بر سر می کند؛ چند ساعت بعد که اتوبوس به دست تروریست های مسیحی می افتد ،صلیبش را بیرون می آورد و خود را از مرگ می رهاند...! 

 

گر چه گیر آوردن این فیلم گمان نمی کنم چندان آسان باشد اما اگر جایی به چشمتان خورد در خوب بودن و انتخابش شک نکنید...

پی نوشت: در ضمن دوم خرداد همه ی دوستان هم مبارک....

 

 

روز های خانه داری

$
0
0

در این ده روز اخیر که مادر و پدرم به مکه رفته اند شده ام خانم خانه، ظرف می شورم، غذا درست می کنم، جاروب می کشم،و نظافت می کنم. و هر آنچه که یک مادر می کند را انجام می دهم. در این چند روز به مصائب یک زن کم کم پی می برم. این که برای ناهار و شام باید چه چیزی درست کنم، خانه را تمیز کنم و این جور کارهای ساده اما وقت گیر..

گرچه مادرم این نوشته را نخواهد خواند ولی قطعاخیلی خیلی خوشحال می شد که می دید در نبودشاز کار های روزانه  گلایه کرده ام..

 روزها فصل امتحانات هم هست و گه گاهی باید لای کتابی را باز کنم؛ گرچه هنوز چند روزی فرجه باقی هست ولی خوب همیشه امتحانات خیلی سریعتر از عددی که فرجه می باشد فرا می رسد. این هم حال روز اتاق من در فصل امتحانات می باشد، گرچه همه ی خانه به این بی نظمی نیست و اینجا نامنظم ترین نقطه ی خانه هست


پی نوشت: گر چه باور نمی کنید ولی باور کنید که بقیه ی خانه خیلی مرتب تر از این اتاق هست. 

شرم

$
0
0

به احتمال زیاد اولین چیزی که بادیدن  فیلم شرم – یا ترجمه بهترش ننگ- به ذهن بیننده می رسد صحنه های جنسی بسیار زیاد این فیلم می باشد ،که از همان اول با آغاز فیلم شروع می شوند. برای یک نفر مثل من که مدت ها در ایران این حرف را در گوشش کرده اند که غرب،اروپاو هالیود با نشان دادن تصاویر لخت و عوری قصد دارد بنیان اخلاقیات را در شرق از بین ببرد و بی اخلاقی را باب کند؛ شاید این فیلم نمونه بارزی برای این ادعا باشد.

من هم یک ماه پیش برای اولین بار که شرم را دیدم همین حس را داشتم، چندان خوشم نیامد، از این همه بی پرده بودن و تصاویر جنسی و اینکه هدفش از نشان همه ی اینها چیست؟...اما شرم از آن فیلم هایی است – حداقل برای من - که وقتی که می ماند در دلت جا باز می کند.  داستان کلی فیلم را شاید خیلی ها این ور آن ور شنیده باشند که فقط در یک جمله خللاصه می شود "زندگی یک فرد معتاد به روابط جنسی " . اما به گمانم می شود بیشتر از این ها از این داستان برداشت کرد. داستان تنهایی و بی پشتوانه بودن یک انسان ؛انسانی که برای فرار از تنهایی به چیزی مخدر و اعتیاد آور پناه می آورد ؛فرق نمی کند که اعتیاد به چیست ،اصل آن بی پناهی و تنها بودن انسانی ایست که در دنیایی نوین کنونی همه چیز دارد و همه مشغله هایی پایه ایی اش حل شده اما آرامش ندارد. می بینیم که شخصیت اول داستان ،کار خوب با درآمد متوسط رو به بالا دارد، خانه ایی مدرنی دارد و هر انچه که تمدن نوین ضمانتش را کرده او دارد؛اما کسی ندارد، و تنهاست، این همه زرق و برق  و مرتبه ی شغلی نمی تواند زندگی او را سر سامان بدهد. داستان در اتیوپی و آفریقا و هند و افغانستان نمی گذرد که غم نان باشد غم گرسنگی و سؤ تغذیه... براندون – شخصیت اول داستان - همه چیزدارد ،اما یک چیزنامشخص ،یک هدف، یک چیزی که بتواند به آن تکیه کند ندارد.

گمان می کنم این نوع زیستن را در جامعه ی خودمان به وفور می بینیم؛ منظورم نوع اعتیاد نمی باشد، منظورم این بی هدف زندگی کردن و یا حتی اعتیاد به چیزی خاص را. اینکه داشجویی که درس می خواند اما نمی دادند می خواهد چه کار کند، اصلا چرا این رشته را می خواند، چرا این رشته را انتخاب کرده، اصلا این رشته که میخواهد بخواند تعریفش چیست؟ تا کارمندی که هر روز سر کار می آید حقوق می گیرد و هر روز این سیکل دوار زندگیش است بدون اینکه هدفی و پشتوانه ایی در زندگیش داشته باشد که به آن تکیه کند؟ و اینکه بتواند به این سوال تکراری سخت پاسخ دهد که هدفش از زندگی کردن چیست؟ و اصلا درست زیستن چیست؟


می شود شرم را دید را و به  هر دلیلی از ان خوشمان نیاید؛ اما اگر بادقت نگاه کنید ،داستانش سوالاتی را مطرح می کند  که گمان می کنم کمتر کسی می تواند از جواب دادن به آنها شانه خالی کند.

نکته ی دیگر که ابتدا گفتم و آن اینکه ما همیشه می گویی غرب می خواهد با صحنه های لخت و عوری بنیان های اخلاقی را در شرق و کشورهای سنتی مثل ما برکند ؛باید بگویم که به نظر گرچه کارگردان صحنه های بی پرده ی زیادی را در فیلم گنجانده اما کاملا آنها را تا حد ممکن زشت نشان می دهد تا جایی حتی اسم فیلم شرم – همان طور که ابتدا گفتم ننگ بهتر است – گذاشته ؛به معنای شرم انگیز بودن رفتار شخصیت اول داستان می باشد و توجه شود که لغتshame در زبان انگلیسی یک توهین تلقی می شود و گمان می کنم کارگردان انگلیسی زبان فیلم بیهوده از این لغت استفاده اشکرده باشد.

و در کل شرم را که می بینی تنهایی یک انسان را می بینی که حتی اگر خودت تنها هم نباشی این دیدن چندان بدون لذت نخواهد بود.

این روزها

$
0
0

 سه هفته ایی است که ترم تابستانه ام شروع شده و بخاطر اینکه دانشگاه خودمان درسی ارایه نمی دهد ناچاراً باید بروم شهرستان ،پیش مادر بزرگم. گرچه در هفته فقط سه روز بیشتر پیش مادر بزرگ نیستم ولی همین سه روز تبدیل شده به تجربه ایی نوین برایم از زندگی با یک پیرزن یا بهتر است بگویم یک مادر بزرگ. اینکه مادر بزرگم سال هاست که گوش هایش سنگین است و تقریبا چیزی نمی شنود واینکه هر موقع کمی دیر می کنم  و یا جایی می روم بی دلیل تا حد مرگ نگران می شود و تلفنی نمی شنود که زنگی بزنم، اینکه از کله ی سحر بیدار می شود توی مخم تلق و تلوق می کند و ظرف و قابلمه ها را به هم می کوبد و نمی داند چه اعصابی از من خورد می کند، اینکه بخاطر گوش هایش از هر چیزی یک برداشت دیگر می کند و هزار فکر و خیال داردو.... همه و همه از تجربه های این چند مدت کوتاه است که با او زندگی کرده ام .

این که به همه میگوید "جون نداری روزه برا چی میگیری"، اینکه هول است و از ساعت دو ظهر می خواهد به قول خودش غذا را روی چراغ بگذارد؛ اینکه اصلا ،اصلا به معنای صفر مطلق اهل سیاست نیست ولی با این وجود اخبار را که می بیند می پرسد "سوریه چه شه؟" و من تنها مجبورم اینطور برایش خلاصه کنم که "مردم شاه رو نمی خوان"؛ واینکه باز هم یک چیز دیگر برداشت می کند و هرچه میکنم تا بفهمانمش بیفایده است. و اینکه همین جوری یک هو بعد ازظهر ها می نشینند و می گوید اگر حرفی زده به دل نگیرم ،منظوری ندارد و نیم ساعتی در این باب حرف می زند که "پیر که شدیم کم حوصله میشیم ،دلمون جون نداره ،اگه چیزی می گم منطوری ندارم.." و از این دست.

و اینکه تجربه زندگی با یک فرتوت خوبی و بدی های خود را دارد؛ خوب که آدم با یک زندگی دیگر ،با یک روش دیگر آشنام ی وشد و بد از اینکه آدم به یاد می آورد شاید خودش به این پیری گرفتار شود و کمیتش حتی در مستراح رفتن هم لنگ باشد...

اما کاری نمی شود کرد ، فعلا ؛ناچاراً باید زیست!


داستان یک دیدار کوتاه

$
0
0

از تابستان 89؛ تیر 89؛ هر ماه نشریه ی داستان همشهری را میخوانم و این مجله ی کتاب مانند اولین و تنها نشریه ایی است که مرتبا و بی وقفه می خوانمش ،و در این 25 ماه بجز یک شماره همه ی شماره هایش را تهیه کرده ام.این مطلب را تا اینجا داشته باشید

هفته ی پیش تهران بودم، و در یکی از همین روزهای مسافرت که با یکی از اقوام بودم بعد از کلی گشتن در کتاب فروشی نشر چشمه و وسوسه شدن خریدن کلی کتاب و نخریدن هیچکدام از آنها در حالی که داشتیم زیر پل کریم خان پیاده به راهمان ادامه میدادیم به ساختمان مجلات همشهری رسیدیم ،می دانستم که دفتر مرکزی مجله ی همشهری هم همین جاست. خیلی دوست داشتم کسانی را که مدت هاست مطلب هایشان را میخوانم ببینم؛ خلاصه گرچه از آنجایی که نمی شناختمشان میترسیدم شاید بیرونمان کنند یا برخورد نامناسبی داشته باشند-آن هم در جو اداری ایران که برخوردتند طبیعی است- ولی با این وجود به طبقه ی هفتم ساختمان مجلات همشهری رفتم، در زدم و وارد تحریریه  شدم، فامیلمان هم که اتفاقا او هم این مجله می خواند بخاطر همان ترس در راه رو ماند تا اگر بیرونمان کردند لاعقل یک نفر را بیرون کنند. وارد شدم و خودم را معرفی کردم ؛و بر خلاف آنچه که می ترسیدم نه تنها برونمان نکردند که خیلی هم تحویل گرفتند ، از نحوه ی آشنایی ام با مجله، داستان هایی که خوشم می آید؛توزیع و... پرسیدند، با سردبیر کلی صحبت کردیم ..وخلاصه تجربه ی خوب و شیرینی بود از بازدید از دفتر یک مجله ،بخصوص اینکه محترمانه رفتار کردند و بیرونمان ننداختند.لبخند

پ.ن: در ضمن آن تک شماره ایی را هم که آن قریب به دوسال پیش نخریده بودم را هم به عنوان هدیه به من دادند،بنابراین آرشیوم کامل شد...

پ.ن2: التبه خودشان نگفتند که هدیه است و اینها؛ شایدم باید پولش را می دادم و در رودربایستی افتادند؛ خلاصه ما چیزی نگفتیم، آنها هم اشاره ایی نکردند:)) باری من که خوب شد:))

 

بچه های حلب؟

$
0
0

حدودا یک ماهی است که پدرم برای دوران بازنشستگی اش که حدودا در پایان امسال فرا میرسد مغازه ایی دایر کرده؛ من هم شنبه و یکشنبه ها صبح که پدرم هنوز سر کار میرود به درب مغازه می روم تا بقول معروف مشتری درب مغازه را بسته نبیند، و از این جهت در این یک ماه اخیر که به جمع کسبه و بازاری ها پیوسته ام تجربه هایی از روبرویی با برخورد ها و آدم های بعضا جالب و تامل برانگیز داشته ام.

امروز از صبح که در مغازه بودم چند تا پسر گدا را میدیدم که سر چراغ قرمز روبری مغازه گدایی میکردند و طبعا همیشه دیدن بچه هایی خردسال و نوجوان که بجای سر کلاس درس به گدایی یا کارهای بیهوده روی می آورند درد آور است ولی خوب کاری نمی شد کرد ..

حدودا ساعت 11 ، 11و نیم ظهر بود که داشتم یک داستان کوتاه می خواندم که این بچه ها آمدند داخل مغازه، اولش عربی حرف می زدند، من فکر کردم که عرب ایرانی هستن و فارسی بلد نیستند؛ چون بعضی ازبچه های عرب که در اهواز هستند تا زمانی که می خواهند بروند مدرسه فارسی را خوب حرف نمی زنند و در پیش دبستانی بطور ویژه کلاس هایی وجود دارد که با این بچه های دو زبانه کار می کنند؛ من گمان می کردم که این گدا ها از آن دسته هستند؛ بعد که آمدند داخل از من خواستند که خورده هایی را که گدایی کرده اند برایشان عوض کنم و پول درشت بدهم ، وقتی دیدم فارسی اصلا نمیدانند پرسیدم:کجا؟ کجایی هستین؟؟ خلاصه به هر ضرب و زوری بود فهماندمشان و با لهجه ی غلیظ عربی جوب دادند :فی السوریه .آنجا بود که فهمیدم که جنگ زده ی سوری هستند، و در ادامه هم فهمیدم که اهل شهر حلب هستند.

در حالی که پول هایشان را بایشان عوض میکردم با ایما واشاره از جنگ ازشان پرسیدم؛ صدای موشک در می آوردند و ادای تک تیر انداز ها را. با همان عربی، نصف بیشتر فاریسی و کمی عربی سعی کردم کمی باهاشان صحبت کنم ، هر چه کردم نتوانستم ، حتی ضمایر را هم فراموش کرده بودم ولی حتی با زبان بی زبانی هم میشد فهمید که حالی ندارند که قابل پرسیدن باشد؛داستان کوتاهی را که ظهر،پیش از آمدنشان داشتم میخواندم هنوز تمام نکرده ام و درگیر این داستان کوتاه آنها هستم که دیدمش.

حدود بیست هزار تومن ،بخشی –و نه کل-از کاسبی آنها بود که برایشان عوض کردم، و بعدش هم رفتند،رفتند وگرچه میخندیدند،که از بچگیشان بود، اما نمی دانستند که چه بلایی دارد به سرشان می آید....

 

 پ.ن این همه پول (منهای 500 تومانی ها)ارزشی معادل فقط 12 هزار توامن دارند

پ.ن 2: مدت ها بود که این همه پنجاه تومنی و صد تومنی ، یکجا به دستم  نرسیده بود:))

پ.ن3: تصمیم گرفته ام بخش هایی از داستاهای مورد علاقه ام را در بلاگ و تویترم با صدای خودم به اشتراک بگذارم ، داستانک هایی زیر یک دقیقه ایی ؛ برای اولین بار هم قسمتی از یکی از داستان های جورج اورل را گذاشته ام.این هم لینک دانلد:

http://www.4shared.com/mp3/r3j3WXq0/__-__.html

 

روا ازده؟؟

$
0
0
نمی دانم دکتر روا زاده را میشناسید یا نه ؛همان دکتر و طبیب اسلامی که خیلی وقتها کلیپ سخنرانی هایش را شبکه های ماهواره ایی پخش میکنند؛ دیروز که داشتم در محوطه دانشگاه برای خودم میگشتم به بنر سخنرانی اش در دانشگاه برخوردم ؛حکیم ؛ طبیب اسلامی دکتر....!! همان دکتری که شبکه های ماهواره ایی بیش از همه معروفش کرده اند؛روی همان بنر تبلیغاتی کلی حرف جالب زده شده بود. پوفک آدم ها را عقیم میکند و مایونز کبد را از کار می اندازد و سرخی کالباس ها از تاج خروس است و..... . اتفاقا بین کلاس هایم بود و یک ساعتی فرصت داشتم تا برم و حرف های عجیب و غریب این مرد عجیب و غریب را بشنوم. حرف هایش همان گونه که فکرش رامیکردم مغر آدمی را به مرحله ی انفجار میرساند؛ اینکه "هر کسی که در ایران اختراع بدرد بخوری ثبت کند یا کسانی که تز دکترای خوبی دارند نیروی های صهیونیست از داخل ادارات ایران اسمش را سریع میفرستند خارج و سریعا از سفارت کانادا و آلمان به درب خانه اش می روند تا مجابش کنند ویزا بگیرد" یا اینکه " آب لوله کشی نخورید بلکه هر هفته بروید آب از چاه بیاورید ؛ چون آب چاه سالم است و این آب لوله کشی وایتکس دارند!!!" یا اینکه می گفت اگر میخواهید دیابت نگیرید بروید انجمن دیابت ایران ؛ به شما دو لیست از موادی میدهند که باید بخورید و نباید بخورید؛ جای این دو لیست را عوض کنید ؛ دیابت نمیگیرید!!!" واینکه تمامی این بیماری هایی که امروز میبینیم محصول و توئطه ی غرب است که می خواهد ما را نابود کند. ولی یک حرف خیلی عجیب که زد و گمانم اگر هر کسی دیگری بود حتما به نهادهای امنیتی میبردندش ؛ و تعجبم از این است که چگونه انجمن اسلامی دانشگاه اجازه چنین حرفی را به او داده؛ و این حرف آن بود که گفت : ولی فقیه وقتی حرفی میزنه که شما نباید روی حرفش حرف بزنید؛نباید اصن سوال کنید ؛ لازمه ی جامعه همینه ؛ نه فقط تو انسانها ؛ شما دو تا گوسفند رو ول کن یکیشون که جلوتره عقیبه هم دنبال اون میره؛همه موجودا همینن...!!! البته خیلی صحبت کرد و مهملات زیادی به هم بافت که مطمئنم در حوصله شما هم نیست که همه آنها را بخوانید. ولی آنچه برایم بسیار تاسف آور بود اینکه هنوز انسان هایی [نه خود این فرد ؛ بلکه کسانی که حرفش را باور میکنند] هستند که سطح فکرشان در این سطح است ؛زمان برایشان در تاریخی خاص متوقف شده و هنوز اگر میتوانستند سوار شتر میشدند و با کلوخ خودشان را تمیز میکردند. اینکه یک نفر خودش تا این حد بر حق و حق به جانب بداند؛ اینکه اینقدر خودش را دانا و متفکر بداند؛ و بحث فقط روا زاده و حرف های مسخره اش نیست ؛ازغندی و رافعی پور و ده ها نفر دیگر با چنین تفکراتی وجود دارند و افرادی که آنها را عمیقا میپذیرند. از عصری که دارم به حرفها و حرفهای مشابه افرادی اینچنین فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ما ؛ملتی شکست خورده؛ قریب به یک قرن است که به دنبال مقصریم حالا گروهی که خود را مذهبی مینامند غولی بنام صهیونیسم درست کرده اند و حتی شاش پیچ شدن یک بچه ی یک ساله را هم توئطه ی تلاویو می خوانند و گروهی هم که ملی گرا شدند و ایران را آرمان شهری میداند که تمام مشکلش این است که اعراب حمله کردند وگرنه قبلش این ملت مشکلی نداشت ،و بیش از صد سال است که این دو گروه دارند در سر و کله ی هم میزنند.... خلاصه از حرف های روا زاده آنچه بیش از همه دستگیرم شد این بود که یا من دیوانه ام ؛ یا او؛ راه سومی هم نیست..... پی نوشت: این اولین پستی بلاگم است که با تبلت می نویسم و خلاصه اینکه این پست صد درصد مجازی است ؛بخصوص منظورم با کیبوردش است. پی نوشت ٢: علت نوشت این پست با تبلتم نه از جهت کلاس بلکه اینکه این مطلب بعد از مدت ها به ذهنم خطور کرد و لپ تاپ هم در دسترس نبود و بعدش هم اینکه شاید در آینده با کیبورد مجازی نوشتن کاملا به یک چیز معمول تبدیل شود و کلا این همه صفحه کلید از میز هایمان رخت برچیند ؛ تغییری که برای من این اولین بار است که رخ میدهد . پی نوشت ٣: آدم کاملا مجازی که مینویسد چقدر روده دراز میشود...پوف

روزها

$
0
0

 

وقتی بدون اینکه بدانی به دنیام ی آیی، بدون اینکه بدانی ، بدون اینکه بفهمی؛ بدون اینکه بخواهی و بدون اینکه از تو بپرسند بزرگ میشوی؛زبانی که اصن نمی دانی کدامشان را یشتر دوست داری یاد میگیری؛ راه رفتن و غذا خوردن را یاد میگیری،مجبوری مدرسه بروی، سواد یاد بگیری؛ کم کم مجبور میشوی زندگی کردن را هم یاد بگیری، مجبوری ... مجبوری بزرگ شوی ، مجبوری کار کنی ، مجبوری درس بخوانی، مجبوری بین منفعت و علاقه ات یکی را انتخاب کنی؛ مجبوری پشت سر هم امتحان بدهی ، پشت سر هم کلاس بروی؛ قوانینی را بخوانی که اصلا نمی فهمی چه هستند؛ که اصلا دوست نداری بفهمی چه هستند!! درس هایی را بخوانی که فقط از سر اجبار مجبوری بروی سراغشان؛ الکی الکی نمره قبولی بگیری و پشت سر هم قبول و رد شوی بدون اینکه چیز خاصی یاد بگیری و عمرت را ببینی که دارد برای چیز هایی که کوچکترین اهمیتی برایت ندارند تلف می شود و راه دیگری هم نداری ؛ چون مجبوری ....

هر چه را دوست داری چون نمیشود پولی ازش در آورد ، پوچ است و بی معنا؛ و هرچه را که می توانی پولی ازش بدست بیاوری چون دوست نداری ، باز پوچ است و بی محتوا. و در نهایت مجبوری این گونه زندگی کنی ؛ چون راه دیگری نداری مجبوری ، تا زمانی که بدون اینکه از تو بپرسند ، اجباراً؛ بمیری. واین است زندگی این روزهای من ، با علایقی پوچ ، و باید هایی پوچ تر و شاید در انتظار چیزی خارق العاده؛انتظاری که چندان امیدی برا آن نیست./ 

روزهایی....

$
0
0

 

وقتی بدون اینکه بدانی به دنیام ی آیی، بدون اینکه بدانی ، بدون اینکه بفهمی؛ بدون اینکه بخواهی و بدون اینکه از تو بپرسند بزرگ میشوی؛زبانی که اصن نمی دانی کدامشان را یشتر دوست داری یاد میگیری؛ راه رفتن و غذا خوردن را یاد میگیری،مجبوری مدرسه بروی، سواد یاد بگیری؛ کم کم مجبور میشوی زندگی کردن را هم یاد بگیری، مجبوری ... مجبوری بزرگ شوی ، مجبوری کار کنی ، مجبوری درس بخوانی، مجبوری بین منفعت و علاقه ات یکی را انتخاب کنی؛ مجبوری پشت سر هم امتحان بدهی ، پشت سر هم کلاس بروی؛ قوانینی را بخوانی که اصلا نمی فهمی چه هستند؛ که اصلا دوست نداری بفهمی چه هستند!! درس هایی را بخوانی که فقط از سر اجبار مجبوری بروی سراغشان؛ الکی الکی نمره قبولی بگیری و پشت سر هم قبول و رد شوی بدون اینکه چیز خاصی یاد بگیری و عمرت را ببینی که دارد برای چیز هایی که کوچکترین اهمیتی برایت ندارند تلف می شود و راه دیگری هم نداری ؛ چون مجبوری ....

هر چه را دوست داری چون نمیشود پولی ازش در آورد ، پوچ است و بی معنا؛ و هرچه را که می توانی پولی ازش بدست بیاوری چون دوست نداری ، باز پوچ است و بی محتوا. و در نهایت مجبوری این گونه زندگی کنی ؛ چون راه دیگری نداری مجبوری ، تا زمانی که بدون اینکه از تو بپرسند ، اجباراً؛ بمیری. واین است زندگی این روزهای من ، با علایقی پوچ ، و باید هایی پوچ تر و شاید در انتظار چیزی خارق العاده؛انتظاری که چندان امیدی برا آن نیست./ 

(بدون عنوان)

$
0
0

اولین بار با احمد محمود و کتاب همسایه ها و اینکه همشهری ما بوده و داستانش هم در شهر میگذرد دو یا سه سال پیش بود که آشنا شدم ؛ آن هم با فیلممستندی که ب بی.سی پخش کرد با آن لحن گیرا و خودمانی صحبت کردنی که احمد محمود داشت ؛چند مدت بعدش با یکی از کتابفروش ها که در باره ی همین کتاب صحبت میکردم میگفت : بنظرم هر کس تو اهواز زندگی میکنه باید این کتاب رو بخونه.

گذشت تا همین آبان ماه امسال که کتاب را میشود گفت خیلی تصادفی از یکی ازکتاب قدیمی فروشی های [آن هم با قیمت بسار مناسب 7هزار تومن خریدم] خریدم ؛ کتابفروشی ای که بعد ها که کتاب را خواندم فهمیدم در خیابانی قرار دارد که نقطه ی عطف داستان در آن رخ میدهد؛ و بخش عمده ی داستان در همان منطقه ؛ یعنی خیابان سی متری و پل سفید و... میگذرد . راستش این اولین باری بود که کتابی میخواندم که با فضای شهری داستان آشنا بودم ؛ تا حالا هر چه داستان خوانده بودم ؛خارجی ها که هیچ ؛ داستان های داخلی ها هم اکثرا در فضای تهران بودند که چون در این شهر زندگی نکرده و شکل خیابان و آدرس ها را خیلی کم ؛ آن هم خیابان ها ی معروف را ؛می دانستم تصورش سخت بود؛ اما این اولین داستانی بود که اسم خیابان و منطقه ای را که نویسنده میبرد به عینه می دانستم کجا را می گویید ؛ با اینکه داستان در 40-50 سال پیش نوشته شده است و آن زمان اهواز یک سوم ؛ یا حتی یک چهارم ، مساحت امروزی را داشته است.

کتاب در مجموعه همان طور که انتظار داشتم کتاب خوبی بود؛ نثری رئال ،اجتماعی ، روان ؛ که برعکس داستان های مدرن برای اینکه بفهمی نویسنده چه میخواهد بگوید نباید خودت را به آب و آتش بزنی ؛ البته کتاب دو بخش می باشد ، یک بخش [که نصفه ی بیشتر کتاب میباش] بخش اجتماعیش میباشد که با زبانی روان که منحصر طبقه ی فرودست جامعه ی آن زمان است بیشتر از همه روابط  بین آدم ها را بیان میکند؛دعوا ها ؛ فحاشی ها ، بی اخلاقی ها ؛ بدبختی ها ، بی پولی ها و... . و بخش دوم که بخش سیاسیکتاب است که وارد مسائلی مانند نفت ،نشر جزوه ، تظاهرات ، زندان و... میشود . البته به شخصه من خودم همان بخش اولش که ذکر کردم خیلی بیشتر دوست داشتم و بیشتر به دلم نشست .

راستش با خواند این کتاب با شخصیت های داستان همدردی می کنی. خالد؛ بلور خانم، امان آقا، پدر خالد ... و خیلی ها ی دیگر؛ آدم های که خیلی هاشان کار های بدی میکنند,خیانت میکنند اما واقعا آدم های بدی نیستند. کمتر رمانی را می توان دید ، که سیاسیباشد و شعاری نباشد.

نکته ی جالبی که در باره ی این کتاب هست خود احمد محمود درباره اش گفته: این کتاب قبل از انقلاب بدلیل اقدام علیه امنیت ملی و بعد از آن هم بدلیل مبتذل بودن ممنوع الچاپ شده.[فقط دو بار یک بار سال 52 و بار بعدی هم سال 57 چاپ شده اما هنوز دارد خوانده میشود.]

پ.ن: صفحه ی آغازین کتاب با صدای خودم[حدود یک و نیم دقیقه] در ساندکلود هست که لینکش را گذاشته ام . اینجا


 

بینوایان

$
0
0

یک سال و اندی پیش ، زمانی که برای اولین بار خبر ساخته شدن فیلم بینوایان را در یکی از مجلات سینمایی خواندم، هنوز کتاب ویکتور هوگو در دستم بود ومشغول خواندنش بودم؛ و از همان زمان دوست داشتم فیلمِ کتابی را که در دستم است را هر چه زودتر ببینم، کتابی با 1400صفحه [آن هم با فونت ریز]و با آن حجم عظیم داستان و ریزه کاری؛ کتابی که من نهایاتا 13 صفحه آ4 خلاصه از برداری ازآن کرده بودم؛ و یک صفحه ی آ4 پشت و رو هم شخصیت های داستان را یاداشت کرده بودم تا در طول خواندن کتاب که 4ماهه بطول انجامید, بخش های قبلیش یادم نرود.

این انتظار گذشت تا چند روز پیش که فیلم بدستم رسید و در اولین فرصت و خارج از نوبت فیلم را گذاشتم تا ببینم. راستش اصلا گمان نمی کردم فیلم اینقدر خوب باشد. برای من، فیلم واقعا فوق العاده بود. 150دقیقه داستان و موسیقی و اپرای خالص، به بهترین شکل ،بطوری که سوای داستان ؛قسمت های خوانندگی بازیگران نیز فوق العاده بود؛ و هنوز بعد از این چند روزی که فیلم را دیده ام باز هم گه گاهی دوباره آهنگ های قشنگش را میگذارم و دوباره گوش میدهم .شاید این فیلم برای من بیشتر مفهوم اپرا را که این همه در داستان های غربی درباره اش شنیده ایم و ندیده ایم [یعنی من که تا حالا اپرا ندیده ام؛ دیگران را نمی دانم] زنده کرد؛ که این نوع بیان، چقدر زیبایی خاصی به داستان می دهد.

یک نکته ی دیگرهم اینکه با وجود اینکه داستان از قبل برایم روشن بود که چه میشود ولی باز در صحنه هایی از فیلم درگیر داستان میشدم و از شخصیت های شرورش لجم میگرفت؛وحتی در جاهایی مثل کسی که این داستان را برای بار اول است می شنود میشدم ؛ که حتی برای خودم هم تعجب برانگیز بود.

در مورد داستان فیلم  همانطور که قابل پیش بینی هم بود بخش عمده ایی از داستان حذف شده بود، ولی خوشبختانه داستان تحریف نشده یا اگر هم شده این تحریف خیلی کم بوده ؛ ولی خوب قابل درک است که یک کتاب 1400 صفحه ایی را هیچ رقمه نمی شود در 150 دقیقه خلاصه کرد؛ که هم داستان سر جای خودش باشد ؛هم جلوه های هنری و سینمایی .

باری ، با تمام این تفاسیر من که از دیدن فیلم واقعا لذت بردم ؛ وافسوس که یک فیلمی را با این همه هنرمندی و زیبایی را کنار میگذارند و یک فیلم تریلرِ ؛نهایتا سرگرم کننده مثل آرگو را بهترین فیلم سال میکنند.

پ.ن :یه زمانی شاه رو کشتیم ؛سعی کردیم دنیا رو زود عوض کنیم ؛حالا یه شاه دیگه بالا سرمونه ، اینم همون گُهه, انگار مرض داریم. این همون سرزمینه که میجنگید برا آزادی، حالا میجنگینم واسه نون. برابری کجاست؟ وادادی بابا!! [این قسمت رو شخصیت پتی گارروش با آهنگ و خیلی قشنگ میخونه؛ ولی الان که به نثر ترجمه شده کمی زیباییش کم شده ]

پ.ن: عید همگی هم مبارک؛ امید اینکه سال آینده سال بهتری باشد ؛ شاید.


خواب ها ی ما

$
0
0

نمی دانم شاید حدودا ٧ - ٨ سال پیش بود ؛یکی از روزه های تعطیلات نوروز ساعت ١٠-١٠و نیم در خانه ی مادر بزرگم در دزفول خوابیده بودم؛ که یک هو با صدای غرش یک جت جنگی که داشت در ارتفاع کم هم  پروزا میکرد مثل کابوس دیده ها از خواب پریدم. یک آن گمان کردم که آمریکا [که آن زمان تازه به عراق حمله کرده بود] با هواپیما به ما حمله کرده و الان است که بصورت خوشه ایی بر سرمان بمب بیندازد!!!!

 در آنی از ثانیه بیدار شدم و یادم آمد دزفولم ؛خانه مادربزرگ و این جت هم از جت های جنگی پایگاه نمیدانم چندم شکاریِ ارتش است که مثل همیشه دارد مانور آموزشی میدهد ،آرام شدم. همه ی اینها در آنی از ثانیه از ذهنِ خماره تازه از خواب بیدار شده ی من گذشت و دوباره و اما این بار با آرامشی کمترادامه ی خوابم را رفتم .

چند هفته قبل  هم ،یک روز سر ظهر بود که آسمان یک رعد و برق بهاریه خیلی وحشتناک زد ؛ عصر خواهرم گفت: رعد برقه ظهری بود!! یهو بیدار شدم فک کردم نیرو گاه بوشهر منفجر شده!! تا نیم ساعت نمی تونستم بخوابم ! 

پری روزها هم  پدرم میگفت :خواب دیدم آمریکا میخواد روی سرمون بمب اتم بندازه منم مسئول این بودم تا به مردم در مقابله با حمله ی اتمی اطلاع رسانی کنم تا چه کارایی باید بکنن!! این در کنار اینکه پدرم هنوز شب ها کابوس جنگی میبیند و ما شبها با صدایش بیدار میشویم ؛ صبح هم که بیدار میشود هیچ یادش نیست که چه خوابی دیده . تنها میگوید نمی دونم چی هستن ؛انگار خواب جنگه؛عملیاته؛رفیقام ..... نمیدونم .... واین نمی دونم همیشه آخر همه ی خوابهایش میگذرد.

میگویند خوابهای آدم ها حاصل فکر های روزانه ی آنها است و گویا ما [اینکه میگویم ما بخاطر این است که دیگران را مستثنا کنم ؛چون نمیدانم دیگران نیز همین گونه اند یا نه  ]غیر از واژه ی جنگ چیزی از ذهنمان نمیگذرد.نمیدانم، شاید. هر چه هست سالهاست [حداقل از زمانی که من خودم را بیاد دارم]که واژه ؛خطر و احتمال جنگ ما را دارد تهدید میکند. هر چه هست من که بوی بهبودی ز اوضاع جهان نمی شنوم.نمی دانم شاید هم مشکل از من است و اینکه حافظ نیستم و شامه ی ضعیفی دارم.

پ.ن : این پست اولین پستی است که با موبایل  آن هم سر کلاس اخلاق اسلامی نوشتم، ابزارها روز بروز دارند زیاد میشوند.

بعد از مدت ها ....

$
0
0

از آخرین باری که پست سیاسی اینجا مینوشتم حدودا 3سال ؛3سال و نیم میگذرد. خیلی وقت بود که چهار گوش سیاست را بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار؛ اخبار را دنبال میکردم اما حسی یا شاید اصلا چیزی دندان گیر و قابل که مرا وادارد اینجا یکی از این پست های معدود را به آن اختصاص بدهم نبود.

بازهم انتخابات شده، باز هم کش تنبون آزادی های مدنی برای دو- سه هفته ایی شُل شده و کسانی که تابو بودند دوباره عکسشان صفحه اول روزنامه ها رفته و موضوعاتی که ممنوعه بودند دوباره بر سر زبان ها افتاده. این روزها  خیلی جاها صحبت رأی دادن و ندادن است وحقیقتا برای هر کدام از آنها دلایلی کاملا مؤجه وجود دارد.

یادم می آید 4سال پیش  فکرش را که میکردم ،محال ممکن می دانستم که در دوره ی بعدی شرکت کنم و اینکه دراین دو – سه ماه اخیر کمی نرم تر شدم و سه- چهار باری متناوبا بصورت سینوسی بین شرکت کردن و نکردن تغییر فاز داده ام. آخرین بار هم بار پس از رد صلاحیت ها گفتم: بابا دیگه عمرا رأی بدم، این چیه؟ انتخاباته؟؟اینا کین؟؟ مسخره است دیگه؟؟!!اما تبلیغاات که شروع شد از همان روز اول وا دادم ؛نرم شدم، راضی شدم ، از بین خانواده ی مان اولین کسی شدم که کاندیدایی انتخاب کردم و تصمیم به رأی گیری گرفتم و حالا سفت و سخت شده ام هر جوری است باید رأی داد . حتی دارم دوستان تحریمی یم را هم متقاعد میکنم که حتما رأی بدهند ،حتی در مواردی موفق هم بوده ام . حالا دیگر کلی پوستر در اتاقم چسبانده ام. حتی یه عکس از جلیلی!! کلی روبان بنفش به این ور و آن ور خانه آویزان کرده ام؛ پوستر کاندیدا به درب یخچال زده ام و خلاصه تمام قد حاضر شده ام. گمانم بر این است که نظر و رأی  را باید گفت ولو اینکه به نام خودشان قبض و بسطش کنند تا بدانند هنوز زنده ایی هنوز پای حرفت هستی، اگر چیزی گفته ایی هنوزام قبولش داری با چارتا تئاتر خیابانی و نمی دانم چند دی عقب ننشسته ایی. اینکه به آنها میگویی اگر با رعب، بالنصر رسیده اند  اما مثه یک مهاجم فوتبال اگر اپسیلونی فضا بدهند شوت خواهی کرد، ولو اینکه شوتت به آسمان باشد، اما به سمت دروازه که هست.

گرچه حال که نگاه میکنم میبینم چندان امیدی هم ندارم؛ بگمانم اگر نامزد بنفش واقعاً، واقعا  رأی بیاورد شاید 10درصد شانس داشته باشد که رأی هایش شمرده شوند و تاثیر گذار باشند. با این تفاسر باز فردا مثل 4 سال پیش ساعت 8 صبح میروم؛ نمی دانم شایدم صبح نحس است، شاید عصر رفتم،آخر سال 76 و 80 عصر رفتیم رأی دادیم. همیشه این ضعیفان هستن که دستشان از همه چیز کوتاه است  و به خرافات روی می آورند. بگذار خرافاتی باشیم...... کی بکیه؟!

پ.ن: عکس هم اتاق خودم می باشد.


 

 

باز هم خرافات...

$
0
0

در این روزهای که تیم ملی والیبال ایران گل کاشت و کلی ابر قدرت این رشته را شکست داد ما هم طبعا از این شادی بی نسیب نبودیم. اما متاسفانه ، یا شاید اصلا خوشبختانه هیچ کدام از این بازی ها را من ندیدم؛ و تنها این خبر پیروزی بود که میشنیدم و نهایتا تصاویر چکیده ی بازی که از شبکه های خبری که میدیم.

آخرین  بازی از تیم مان را که دیدم بازی با ایتالیا بود[بازی اول]، که ست نخست را دیدم و کمی بعدش تلویزیون مان خراب شد و تا آخر نشد ببینمش و در نهایت هم آن بازی را باختیم. بعد از آن 4 بازی بعدی را هیچ کدام ندیدم واتفاقا همه ی آنها را بردیم.آن هم تیم های درجه یک جهان! شوخی شوخی به دوستان و خانواده همش میگفتم  که گویا من نحسی دارم که هر بازی که میبینم می بازیم.

بازی یکی مانده به آخر هم که با آلمان و در تهران بود را ندیدم؛ که همان را هم بردیم. فردایش که بازی دوم بود گفتم بابا خجالت بکش بیا دست از این خرافات وعقب مانده بازی ها بردار  بشین بازی رو ببین، تازه ایران چه ببره ،چه ببازه هم که تاثیر چندانی که نداره. دم افطار بود موقع افطاری زدم کانال سه برای دیدن بازی. ست اول بود، گمانم دو امتیازی جلو بودیم. ولی در نهایت آن ست را باختیم. اعصابم خراب شد و آمدم تو اتاق تا یک فیلم ببینم بلکه نحسی مان از دامن تیم ملی پاک شود. ولی گویا دیر اقدام کردم و در نهایت این بازی را سه بر صفر باختیم، آن هم در مقابل تیمی که همین دیشبش سه بر صفر  پیروز شده بودیم.

آدمی خرافاتی نیستم ولی قسم میخورم اگر بازی های تیم ملی والیبالمان در لیگ جهانی ادامه دیگر هیچ رقمه بازی هایش را نمی دیدم. بگذار خرافاتی باشیم ؛ گور پدر تفکر و تعقل. وقتی هیچ راهی نداری مجبوری خرافاتی بشوی.

امسال ماه رمضان.

$
0
0

ماه رمضون امسال اونچه بیشتر از همه برام جالب بود این بود که گویا دیگه کلیت جامعه ی ما به اون سطح دید و بینش رسیده که کاری بکار اعتقادات و باور های دیگران نداشته باشند. اینکه که دیگر بکسی نمی گوید تو چرا روزه گرفتی؟ یا چرا نگرفتی؟ اینکه این سوال ها دارند به امری شخصی تبدیل میشوند و نهایتا شخص مقابلت ولو دوست نزدیکت باشد میتواند نظرش را درباره ی آن بدهد و نه اجباری را به تو تحمیل کند. اگر پایت را از حدی فراتر بگذاری و کسی را مجبور کنی که تو باید روزه بگیری یا حتی نگیری به احتمال زیاد با واکنش اطرافیان  روبرو میشوی که احتمالا به تو جمله ایی به این مظمون " خوب بتو چه؟؟ مگه کاری به تو داره؟؟ مگه جا تو رو تنگ کرده ؟؟ مگه آزارش بتو رسیده؟؟" به شما میگویند. اینکه دیگر در ماه رمضان خیلی ها قلوپ قلوپ در خیابان آب می نوشند، در پارک بساط ساندویچ و ناهار و ...  پهن میکنند و نه مردم عادی که حتی دیگر نیروهای امنیتی هم به آنها کاری ندارند  و یک کوچه بالاتر هم در مسجد پر است از کساننی که دارند نماز میخوانند گویا حکایت از این امر دارد.

و همه این ها خوب یا بد یعنی جامعه ی ما دارد به سمت این می رود که دین امری شخصی است؛همان تفکر برخواسته از غربِ آزادی مذهب [لیبرالیسم دینی ] و روز بروز هم دوز این این تفکر در جامعه بیشتر میشود؛تفکری که سالهاست که مذهبی یون از آن فراری بوده اند و آن را زشت و پَلشت و آفت دین می نامیده اند ولی گویا گرایش به آنها گریز ناپذیر است. و خیلی ها هم در باب خوب یا بد بودن هر کدام از آنها خیلی دلایل می آورند اما آنچه مهم است این است که ما داریم به آن سمت میریم.

4سالگی

$
0
0

 

معمولا بچه ای که به چهار سالگی برسد تازه یاد میگیرد راحت  صحبت کند؛ راه برود و تازه میخواهد وارد دنیای آدم ها بشود. اما خوب همیشه هم این گونه نیست.

4 سال پیش؛ خودم که یادم نیست به استناد پرشین بلاگ، ده ام شهریور ماه این بلاگ را ایجاد کردم. اگر به آرشیو سال 88 ام بروید کاملا مشخص است بخاطر جو سیاسی آن روز ها فقط سیاسی می نوشتم. خبر کپی پیست میکردم. آرمانی مینوشتم. طوفانی مینوشتم. تقریبا هفته ایی 2-3 بار آن هم توسط مطالب تایپ شده بلاگ برزو میشد. حتی اسم اولیه ی اینجا هم "وطنم ایران" بود! که حجم آرمان گرایی آن روزهایم را نشان می دهد.

آن روز ها تازه از کنکور فارغ شده بودم و تازه داشتم وارد دریای نت میشدم و اینجا اولین اکانت مجازی من بود که در آن شروع به فعالیت کردم.البته فیس بوکم را قبلش باز کرده بودم ولی هم فیلتر شده بود، وهم اینکه تا یکسال بعدش اصلا نمی دانستم چجور باید از فیس بوک استفاده کرد.

راستش اولش آرزویم این بود که اینجا از آن وبلاگ های شلوغ و پر بازدید که حداقل هر پستش 50-60 کامنت بخورد بشود؛ همان طور که خیلی از وبلاگ های معروف را میدیدم که اینطور هستند. فقط چند مدت فعالیت در فضای مجازی این واقعیت را برایم روشن کرد که کار آنقدر ها هم که فکر میکنم آسان نیست. هر پست بزرو 2-3 کامنت بیشتر نمی خورد و فهمیدم آنهایی که اینقدر در این دنیای مجازی محبوب هستند یا مهره ی مار دارند یا در اینجا پارتی دارند یا... نمی دانم واقعا چه دارند! هر چه داشتند من آن را نداشتم. هر چه بود به این آرزویم هم نرسیدم و الان بعد از 4سال فعالیت بیشترین کامنتی که یک پست از اینجا خورده گمانم 33-34 نظر بوده، که البته حدود 30 نظر آن از نوع تبلیغاتیه به وبلاگ من هم سر بزن و از این کالای ما خریداری بفرمایید و آپ هستم و .... اینها بود! واقعیتش این است که محبوبیت چیزی بود که به هیچ وجه در دنیای مجازی به آن دست پیدا نکردم، حتی الان هم که خیلی زیاد در تویتر و اینستاگرام فعال هستم هیچ وقت خوانندگانم زیاد نشده اند و همیشه تعدادشان از متوسط هم پایین تر بوده. شاید چون به طمع محبوبیت آمدم آن را بدست نیاوردم؛ چون بنظرم آدمها یا چیزهایی را دارند که معمولا زحمت زیادی برایشان نکشیده اند؛ برایشان عادی هستند و قدرشان را هم نمی دانند؛ یا چیز هایی را ندارند که برای رسیدن به آن چیزها کلی تلاش میکنند و اغلب به آنها هم نمی رسند.

حال  آنچه که الان وجود دارد این است که اینجا دیگر برای زیاد خوانده شدن نمی نویسم، البته اگر سالی به ماهی یک باری بنویسم. دیگر واقعا بقول آن وبلاگ های قدیمی اینجا دل نوشته شده و امیدی به خوانده شدن هم ندارم. حتی از 10-12 نفری از دوستانم که آدرس اینجا را دارند یکی دو نفرشان یکی دو باری بیشتر نیامده. حتی پسر خاله ام [که تنها عضوی از خانواده ام است که میداند من اینجا چیزی مینویسم] چند ماه پیش گفت راستی بلاگت آدرسش چی بود؟ اسمش؟ اصلا یادم رفته بود. در حالی که اگر کلمه ی چاپارخانه را در گوگول سرچ میکرد براحتی در دومین نتیجه جستجو بعد از ویکی پدیا آدرس اینجا را پیدا میکرد!

البته منصفانه که به قضیه نگاه کنیم ایراد از او نیست، گویا دوران اینجا بسر آمده. حتی خودم هم دیگر بلاگ نمی خوانم، شاید در ماه یکی دوبار بیشتر وقتش پیش نیاید که حالش را داشته باشم. اعتیاد به تویتر حوصله ی خواندن نوشته های کمی طولانی را طاقت فرسا کرده.

یادم است همان 4سال پیش خاله ام؛ که آن زمان مجرد و خوره ی فضای مجازی بود سه وبلاگ داشت!! چند مدت پیش گفتمش هنوز بلاگت هایت را داری؟ در حالی که پسرش را صدا میکرد که یواش تر بدود تا نخورد زمین گفت: بابا همه پسوردا گم شدن!! یادم نیستن که !!

وبلاگ هم هم مثل هر چیز دیگری دورانی داشت. گرچه قربانی فیس بوکی شد که همان هم الان دورانش بسر آمده ، اما بنظرم وبلاگ هنوز هم یکی از قشنگ ترین شبکه های اجتماعی است. آنقدر قشنگ که حالا حالا ها تصمیم ندارم درب اینجا را ببندم.

یکی از اخلاق های بد ، یا نمی دانم شاید هم خوب این است که معمولا کاری را نصفه کاره رها نمی کنم. و شاید همین باعث شد که نوشتن در این وبلاگ کم خواننده ی گم نام را چهار سال ادامه بدهم. همین اول وبلاگ باز و ادامه بدهم، مثل خیلی از دوستان آن زمان 20 تا وبلاگ تاسیس نکنم!

 گاها که در بلاگ ها که میگردم میبینم اغلب تاریخ شان به یکی دوسال قبل برمیگردد و سه و چهار ساله به بالا خیلی کم میبینم. اکثر دوستانی که همان چهار سال پیش با آن ها وبلاگ خوان را بعد از مدت ها که سراغشان میروم میبینم یا  پاکش کرده اند یا یکی-دو سالی است به امان خدا ولش کرده اند.  از این حیث گویا من دیگر دارم جزو با سابقه ها میشوم و تنها افتخارم در اینجا این مباشد که بعد از چهار سال اینجا را ول نکردم و برم. افتخاری که شاید حماقتی بیش نباشد. کسی چه میداند.

پ.ن: از یازدهم شهریور هر روز میخوام در این باره یه مطلب بنویسم، 20 روز  پشت گوش انداختم؛ اما اشب دیگه یه باره شد! خودمم متعجب شدم که چجور رضایت دادم بشینم چیزی تایپ کنم!!

 

Viewing all 51 articles
Browse latest View live